در مــورد حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و اله و سلم توی چند قسمت یه مطلب مینویسم.
قسمت اول:
«من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.»
این را به عرب بیابانی گفت.
... عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همهی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود جملهای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بود.
رسولالله از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن طور که تنشان تن هم را لمس کند. در گوشش گفته بود:
«من برادر تو ام»، «اَنَا اَخُوک»
گفته بود فکر میکنی من کیام؟ فکر میکنی پادشاهم؟ نه! من آن سلطان که خیال می کنی نیستم. «من اصلاً پادشاه نیستم» «لَیسَ بمَلک» من محمدم.
پسر همان بیابانهایی هستم که تو از آن آمدهای. «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.»
حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایهی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد.
آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود: «آسان بگیر، من برادرتم.» مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید: «عجب برادری دارم»
پ.ن: شادی روح رسول الله روحی فداه صلوات. |
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.