شخصيت شمس مرموز است. او انسانی درونزی است. بيشتر از آنچه که بيرون از خود زيسته باشد درون خود زندگی کرده است. وی نه تنها از نظر روانی خويش چنين است، بلکه در خود زيستی را ضمنا به عنوان يک روش دفاعی لازم، به عنوان يک شيوهی نبرد در زندگی، در جهانی بیتفاهم و ناايمن برای خويش برگزيده است.
خود پنهانگری و مردمآزمايی دو شيوهی مکمل يکديگر دفاعی شمس هستند.
مرا شيخ اوحد به سماع بردی و تعظيمها کردی. باز به خلوت خود درآوردي.
روزی گفت: چه باشد اگر با ما باشی؟
گفتم: به شرط آنکه آشکارا بنشينی و بادهگساری کنی پيش مريدان و من نخورم.
گفت: تو چرا نخوری؟ گفتم: تا تو فاسقی باشی نيکبخت و من فاسقی باشم بدبخت.
گفت: نتوانم. بعد از آن کلمهای گفتم. سه بار دست بر پيشانی نهاد. |
آن را که خشوعی باشد، چون با من دوستی کند، بايد که آن خشوع و آن تعبد افزون کند در جانب معصيت!
اگر تاکنون از حرام پرهيز میکردی، میبايد که بعد از اين از حلال پرهيز کنی.
شمس در خود پنهان میشود و در فراسوی دژ ناشناسی و گمنامی خويش، کمين میکشد. کسی را در نظر میگيرد. آنگاه ناگهانی و پرخاشگرانه چون يک شکارچی ماهر، حمله ضربتی را به سوی هدف آغاز میکند. اگر هدف آزمايش را با خوشرويی پاسخ گويد، شمس به يکباره از آن او میشود. شمس خود شکار صيد خويشتن میگردد:
آری. مرا قاعده اين است که هر که را دوست دارم از آغاز با او همه قهر کنم. |
شمس خود را میشناسد. و روش خويشتن را آزموده است. تصريح میکند که در عين خودپنهانگری، کمينگری و پيچيدهنمايی ظاهری با همه مثل کف دست میماند.
من همچنينم که کف دست! اگر کسی خوی مرا بداند، بياسايد. ظاهرا باطنا ... |
به پندار شمس خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود. آنگاه به حريم شخصی خويشتن، اجازهی ورودشان داد. ليکن آيا اين آزمايش کاری آسان است؟ شمس خود آن را کاری بس دشوار میداند. تا جايی که میگويد: «شناخت اين قوم مشکلتر است از شناخت حق!» و معتقد است که: «همه کس دوستشناس نبود و همهکس دشمنشناس نبود. پس زندگانی دوبار بايستی تا انسان دشمن را شناسد و دوست را شناسد.»
با اين وصف خود زيستی و تنهايی شمس شيوه ای اضطراری بوده است. نه انتخابی و دلخواسته. شمس پيوسته برای همزيستی و مصاحبت با مردمان، با تشنگی و نياز تمام در تلاش و پويان بوده است.
مردمآزمايی شمس از معاصران در میگذرد و به تجديد داوری دربارهی پيشاويان گذشته گسترش میيابد. شمس ديگر هيچ چيز را تعبدی و تقليدی نمیپذيرد.
بايزيد، حلاج، عينالقضاه، ابن سينا، خيام، شهابالدين سهروردی و از معاصران محیالدين عربی و فخر رازی را هريک دارای نوعی نارسايی، ناپختگی و فقدان بلوغ میبيند.
شهاب را علمش بر عقلش غالب بود. عقل میبايد که بر علم غالب باشد.
نيکو همدرد بود. نيکو مونس بود. شگرف مردی بود شيخ محمد (محیالدين عربی) اما در متابعت نبود.
منصور را هنوز روح تمام و جمال ننموده بود. و اگر نه اناالحق چگونه گويد؟
|
ديد انتقادی و داوری برای شمس، تا مرز برندگی شمشير تيز بی محابا به پيش میتازد.
اگر تو صدهزار درهم و دينار باشد و اين قلعه پر زر باشد و همه را به من نثار کنی، من در پيشانی تو بنگرم. اگر در آن پيشانی نوری نبينم، و در سينه او نيازی نبينم، پيش من آن قلعه پر زر همان باشد که تل سرگين باشد. |