فصلها تقریباً
رقصان گذشتند، صد بار.
گلبرگهای سرخ پژمرده،
و چند برگِ سردِ نقرهای دارم:
شاید فصلها باز نخواهند گشت.
من چقدر گریه كردم، بعد چقدر خندیدم
در آن رقصِ شادی؛ اما بعد،
خسته، گفتم: رهایم كنید. و اینك
آنها دیگر نیستند.
زمستان نیست نه حتی تابستان،
نه پائیز و نه بهار
(بدرود، دانههای برف،
بدرود، نوازشهای آپریل،
دریاهای آبی، جنگلهای طلائی)
و نه صبح است و نه عصر
اما اگر من با انگشت سنگی را لمس كنم
باز هم آفتابِ ولرم را روی آن
سنگِ بیچاره حس میكنم،
و فكر میكنم كه زندگی من
خواهر آن است. یك ستاره
میآید، و به من سلام نمیكند.
دیگر هیچ كس مرا نمیشناسد.