درباره من آخرشب بود
مست وخراب ازکوچه ای میگذشتم ناگهان دورو برم پر از گرگ های ناشناس شد سردسته ی آنها جلو آمد سربالا آوردم و دیدم او همان است که به یادش مست کرده ام نیش خندی زدم و گفتم : بزن... زد.... باورم نمیشد . . . او همان بره ای بود که خودم گرگش کرده بودم... |
احمدنوری
(belak---city )
برچسب ها:
1
2
3
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|