درخت گوچکی در جنگل بود که لای به لای گلهای زندگی می کرد او با این که با گلها زندگی می کرد خوشحال بود ولی دوست
داشت زودتر بزرگ شود تا بیشتر زیبا های جنگل را از ان بلندی بیند دوست داشت از همه درخت ها بلند باشد او
دوستی داشت گل رز خیلی باهم رفیق بودن همیشه باهم درد دل میکردن گل زر هم خیلی غمگین بود او
هم ازاینکه کوچک بود ناراحت بود چون همیشه زیر پای دیگران لح میشد گل زر که میدونست نمیتواند بیشتر از این
بزرگتر شودارزوی بزرگ شدن برای درخت بلوط را داشت تا این درخت بلوط کم کم بزرگ بزرگتر شد دیگر صدا ی گل رز به گوش
نمی رسید دوستش را هم از دست داد نا راحت شد ولی دست از ارزو بر نداشت کم کم بزرگ تا اینکه سری از سر ها در اورد
چند تا ی دیگر از او بزرگ تر بودن درختی کهن سال بود گفت دیگر ارزو نکن این جنگل نمی ارزد به ارزو زشتی های
زیادی خواهی دیداگه بزرگ تر شوی اما بازم قبول نکرد تا این که از همه درختان برزگتر شد کوه ها دریا ها جنگل های
میدید لذت میبرد اما باز هم ارزوی دیگر کرد خواست شنوای و دید بیشتر داشته باشد به ارزوش هم رسید خوشحال
بود صدای اواز پرندگان دور دست های را هم میشنید اما یه روزی صدا ناله گلی را شنید که دوستش گل رزبود اینقدر بزرگ
شده بود سایه بر سر او افکند ه بود حسرت دیدن نور خورشید را داشت از بین رفت خیلی
ناراحت شد دید در دور دستها پرنده ای که برایش اواز میخواند شکارچی زد بچه هایش از بی مادری از کرسنگی مردن ناراحت
شد هرروز صحنه های غم انگیز میدید در جنگل بارانهای شدید رعد برق های شدید تنش را زخمی کرده بود دیگر توان
ایستادن نداشت ازدرخت کهن سال جنگل پرسید تو این همه سال چگونه طاقت اوردی گفت این برزگی را من ارزو
نکردم خدا بهم داد است.از ارزوهایش پشیمان شده بود دوست داشت برگردد به همان کوچگی با
گلهای گوچگ خوش بو زندگی کند