فراموش کردم
رتبه کلی: 3443


درباره من
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$_____________________________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$______$$$$$_______$$$$$______$$
$$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$
$$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$
$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$
$$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$
$$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$$$$$________$$
$$__________$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$$___________$$
$$____________$$$$$____________$$
$$_____________$$$_____________$$
$$______________$______________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$
$$______$$$$$$_____$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$$$$$________$$
$$__________$$$$$$$$$__________$$
$$_____________________________$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
برهان 78 (borhancrist )    

متن های بسیار جالب

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۲/۲۸ ساعت 14:20 بازدید کل: 355 بازدید امروز: 225
 
 

متن های جالب

داستانی بسیار زیبا و اموزنده

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!



بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.


دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.


آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی  صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.!!!!


 ادم هایی که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.

[ سه شنبه دهم اردیبهشت 1392 ] [ 13:54 ] [ ] [ 81 نظر ]

 

هر چه کنی، به خود کنی

  

 
مرد فقیری بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالی روستا می فروخت.
 
آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویی می ساخت و همسرش در
ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی می خرید.
 
روزی مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
 
هنگامی که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
 
او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی خرم، تو
 
کره ها را به عنوان یک کیلویی به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
 
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه می گیریم.
 
 
 


 
[ چهارشنبه بیست و هشتم فروردین 1392 ] [ 21:9 ] [ ] [ 108 نظر ]

 

نامه ای به خدا از طرف پیرزن

 

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه‌ای شد که

 روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود  نامه ای به خدا "با خودش فکر کرد بهتر است

 نامه را باز کرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم

 که زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که 100 دلار در آن بود دزدید.

 این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر

 ازدوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم >هیچ کس را هم ندارم تا

 از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن کارمند اداره پست

 خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب

 خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن

 فرستادند همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند 

 عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست

 رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و

 بخوانند. مضمون نامه چنین بود > >خدای عزیزم: چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر

 کنم.  با لطفتو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.  من به

 آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان  اداره

 پست آن را برداشته اند

 

[ جمعه نهم فروردین 1392 ] [ 13:38 ] [ ] [ 110 نظر ]

 

داستانی کوتاه

 

پدر داشت روزنامه میخواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود

پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله

بود یه صفحه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و

به پسرش داد و گفت: برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از

مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو

کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا

یاد گرفتی؟ پسر گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو

درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه

[ پنجشنبه بیست و چهارم اسفند 1391 ] [ 10:11 ] [ ] [ 117 نظر ]

 

عشق و ازدواج


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمتی

و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود

خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی

رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی

پنهونش کردم! چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه،

وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود

برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی

بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق

زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون

روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد

پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال

خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش

محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه

وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت

بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون

کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال

منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی

دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه

ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و

اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...


و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...

[ دوشنبه چهاردهم اسفند 1391 ] [ 11:6 ] [ ] [ 108 نظر ]

 

حکایت وقت رسیدن مرگ...!

 
                                                                                                                         
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۲/۲۸ - ۱۴:۲۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)