روزی من چهل ساله میشوم ...!
و موهایم جوگندمی حتما ، بازهم شبها تنهایی قدم میزنم ، و باز هم هدایت میخوانم ...
آن روزها کم حرفتر و آرامتر میشوم ، کمتر میخندم ، بیشتر نگاه میکنم و عمیقتر فکر ...
حتی شاید سه شنبهای بیاید و فراموشم شود !
حتما تو هم کمتر چشمانت میدرخشد و به آراستگیِ قبل نیستی !
و هرگز خاطرت نیست نقاشیام میانِ کدام کتابِ فراموشیات خاک میخورد ...!
و اصلا برایت مهم نیست تنها مخاطب زندگیِ یک مرد بودن چه حسی دارد !
لابد آن موقع دخترت عاشق شده و سعی داری انتخاب منطقی را یادش دهی و برای دوست داشتنش دلیل عقلانی بخواهی !
و یک روز که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی ...!
با هم سری به کتابهای دانشگاهیات میزنید ، ناخودآگاه خشکت میزند و یک لبخندِ عمیق از انبارِ کهنه دلت بیرون میآید ...
نفست حبس میشود و من را به یاد میآوری
و مقایسه بین یک همکلاسیِ دیوانه دورانِ جوانیات با شریک زندگی کنونیات گند بزند به تمام دلایل منطقیات ...!
و بالاخره در چهل سالگی متوجه میشوی عاشقی منطق ندارد و دوست داشتن دلیل ...
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.