زمان زیادی شده است که دیگر آن ستاره کوچک با تمام بزرگیش در قلبم نمیدرخشد
و آسمان قلبم چون سیاهی گور بی نشانی سیاه سیاه است
و دریایم همانی که از بچگی تمام شور و شوقم بود هم دیگر برایم معنایی ندارد
همانی که همیشه برایم سنبل پاکی و بزرگی و بخشش بود
الآن دیگر این ها هم برایم معنایی ندارند
زمانی که می پنداشتم بزرگی و پهناوری دریا پایانی ندارد
و هیچ پایانی برای این آبی بی کران نمی دیدم
و تمام ترسم از این بود که این بزرگی و زیبایی مرا با تمام کوچکیم در خود بکشد
اما چندیست که دیگر بزرگی دریا را نمی بینم
نمی دانم شاید چون قدم بلند تر شده ...
و می توانم بدون بلند کردن پاهایم پایان آن را ببینم
و شاید بزرگی دریا را برای به کام کشیدن این همه سیاهی قلبم کوچک می دانم
و من اکنون می ترسم که سیاهی های من دریا را به کام بکشد
و من دیگر او را درمانی برای سیاهی هایم نمی دانم
دیگر هیچ درمانی وجود ندارد
... ومن ستاره ام تنها نور امیدم را هم از دست داده ام
و تنها سیاهیست و من تنها این را دارم ... سیاه سیاه ...
(s.a)
