بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیت های یک کودک هشت ساله را قبول می کنم! می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است... می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم... می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم… می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم… می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد میگرفتم... وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم… می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم... می خواهم فکر کنم که دنیا چقدرزیباست و همه راستگو و خوب هستند... نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحتکننده، صورتحساب، جریمه و ... می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم... می خواهم غصه شریک شدن زندگیم را نخورم و داشته ها و نداشته هایم را با همبازیهای دوران کودکیم تقسیم کنم.. می خواهم بدون القاء نظریات خودم و یا تحمیل نظریات دیگران در من، با دلی صاف و ساده با همه تعامل کنم.. می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . . این دسته چک من، کلید ماشین، شرکتم، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما! من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم !
(سانتیا سالگا و من!)