گروهى از خوارج از جمله ابن ملجم بعد از واقعه نهروان در مکه جمع شدند و بر کشتگان نهروانى گریستند. روزى گفتند: على و معاویه کار این مردم را پریشان ساختند اگر اینها را مى کشتیم مردم آسوده مى شدند، مردى گفت: عمرو بن عاص کم از آنها نیست بلکه اصل فساد است، پس بنا را بر این نهادند که هر سه را بُکشند. ابن ملجم گفت: علىّ را من مى کشم، حجاج بن عبدالله گفت: معاویه را من، و عمرو بن بکر تمیمى گفت: عمرو عاص را من، قرار بر این نهادند که شب نوزدهم رمضان هنگام نماز صبح شروع شود. حجاج راه شام و عمرو راه مصر و ابن ملجم راه کوفه را به پیش گرفت. ابن ملجم وارد کوفه شد و در محلّه بنى کنده که محل خوارج بود وارد شد و قصد خود را مخفى داشت. روزى به زیارت یکى از دوستان رفت. در آنجا، قَطّام دختر اخضر تیمیّه را دید. پدر و برادر او از خوارج بوده و بدست على(علیه السلام) در نهروان کشته شده بودند. و به این جهت با حضرت على(علیه السلام) خصومت داشت. وقتى نظر ابن ملجم به جمال او افتاد، دل باخت و از او خواستگارى نمود. قَطّام گفت: صداق من عبارتست از سه هزار درهم یا دینار و کنیز و غلامى و کشتن علىّ، ابن ملجم گفت: همه ممکن است ولى قتل علىّ چگونه امکان دارد، قطّام گفت: وقتى علىّ مشغول به امرى شد، ناگهان بر او شمشیر مى زنى، اگر او را کشتى قلب مرا شفا دادى و عیش خود را مهیّا ساختى و اگر کشته شدى ثوابهائى که در آخرت براى تو داده مى شود بهتر است از آنچه در دنیا مى رسد. سپس ابن ملجم قصد خود را فاش کرد، قطّام گفت: عده اى را از قبیله خود با تو همراه مى کنم.(1) ـــــــــــــــــ 1-حوادث الایام، صفحه 205.