اللهم أعز الإسلام بأحب هذین الرجلین عندک بعمر بن الخطاب أو بابی جهل بن الهشام»[1]
(خدایا دین اسلام را با مسلمان شدن هر کدام ازاین دو مردی که نزد تو محبوبتر باشد، عمر بن الخطاب یا ابو جهل بن هشام، تقویت بفرما)
سائلی را گفت آن پیــــر کهن ***** چند از مــــــردان حق گویی سخن؟
گفت خوش آید زبان را بر دوام ***** تا بگــــویید حـــــــرف ایشان را مدام
گر نیم از ایشان گفتـــــــه ام ***** خوش دلم کاین قصه از جان گفته ام
سخن از امام العدل و دومین خلیفه رسول الله(ص)است. سخن از مردی است که قیصر و کسرا را به زانو در آورد و چون پاکان زندگی کرد و چون پاکان شهید شد.و این مختصر مانند سوسویی از دنیای انوار زندگی این سردار بزرگ است که از ورای 14 قرن، صدای دو رگه اش به گوش میرسد که خطاب به کفار میگوید:زشت و قبیح باد این صورتهایی که میبینم!
مشخصات
عمر 13 سال از حضرت محمد(ص)کوچکتر بود[2]. و در سن 23 سالگی تشکیل خانواده داد.[3]
اهل مکه حضرت عمر(رض)را که(در آن وقت) 23 سال داشت این چنین توصیف میکنند:دارای چهره ای سفید و آمیخته به سرخی، و با گونه های زیبا و بینی ظریف و چشمان درشت و ابروان براق، و پاهای کلفت و محکم، و بازوهای مفتول و دست و پنجه های ستبر و محکم و قوی[4] و پوست سخت و بنیه سنگین که هنگام راه رفتن با شتاب بود و در کنار دیوارها، عابرین وزن سنگین او را بر زمین احساس می کنند، و قامتش نیز آنقدر بلند است که همراه هر دسته ای از دور ظاهر می شود، مردم خیال می کنند که چندین پیاده همراه یک سواره هستند[5](از بلندقدترین اعراب بود)، و وقتی می خواهد بر اسبش سوار شود،به گونه ای سوار میشد،که گویی بر پشت او آفریده شده[6]، و با دست راست و چپ بدون تفاوت می نویسد،و شمشیر میزند[7]، و صدایش به حدی دورگه و پرقدرت است که در منزلش هر کدام از همسایههایش را که بخواهد صدا می زند.[8]
و هیبت عمری را که بی نظیر بود. مولانا در ماجرای ملاقات کردن پیام رسان رومی با فاروق(رض)اینگونه بیان میکند..
آمـــــد او آنـــــجا و از دور ایــــــــستاد ... مر عمـــــر را دید و در لـــرز افــــتاد هیبتــــی زان خفــــــته آمد بر رسـول ... حالتی خوش کرد در جانش نـــــزول
مهــر و هیـــبت هست ضــــد همدگر ... این دو ضـــــد را دید جمع اندر جـگر
گفت با خود مـن شـــــهان را دیده ام ... پیش سلـــــطانان مـه و بگزیــده ام
از شهانـم هیبـــت و ترســـی نبــــود ... هیبت این مـــــرد هوشـــم را ربــود
بی ســـلاح این مرد خفــــته بر زمین ... من به هفت اندام لرزان چیست این
(مثنوی معنوی مولانا جلال الدین)[9]
و الکساندر مازاس در کتابش مینویسد: عبدالله ابن عباس به دست رومیان اسیر و فوراً به قسطنطنیه منتقل شد و مطمئن بودند اسارت این فرمانده معروف و از نزدیکان پیامبر (ص) موجب نهایت نگرانی مسلمانان و موجب برآوردن مقداری از توقعات آن ها می شود، ولی هنگامی که فاروق طی نامه تهدیدآمیزی به امپراتور نوشت که اگر او را فوراً و بدون قید و شرط آزاد نکنی شخصاً برای آزاد کردن آن به قسطنطنیه می آیم ،شاه رومی از ترس، ابن عباس را همراه هدایا به مدینه فرستاد.[10]
و در قسمتی از کتابش میخوانیم: شاه رومی بعد از خواندن نامه تهدید آمیز عمر، به روی زانوهای خود افتاد![11]
چهره ی قبل از اسلام عمر بن خطاب(رض)! و نظری به یکی از صحنه های کشتی!
او همانند دیگر اعضای خانواده خود به تجارت اشتغال داشت.و چهره بارز قبل از اسلام او اینچنین بود که:
بین مکیان دارای احترام بود و جوانان از او حساب میبردند و او را کشتی گیری قدر میدانستند!(در یکی از روزها)
بمحض شنیدن صدای جارچی و اعلام مبارزه کشتی، در امواج خروشان مردم، بسوی محل کشتی گیری می شتابد، اما از چین های چهرهاش، از سرخی رگهای چشمانش و از سرعت گامهایش؛ بخوبی پیداست که او بصورت تماشاچی به آن میدان نمی شتابد، و بلکه تصمیم گرفته در مسابقه شخصاً شرکت کند، و در نزدیک میدان در حالیکه گامهایش سرعت بیشتری پیدا کرده اند.زیر لب این جمله را زمزمه می کند«مگر مرا نشناخته اند؟که مرا از یک جوان روستایی می ترسانند !!» به وسط میدان می شتابد و آن جوان هیکلی و پر زور روستایی را، که تا آن روز بسیاری از جوانان قریش را به زمین کوبیده بود، بعد از مدتی مقاومت نقش زمین می گرداند، و در حالیکه چشمان حیرت زده همه تماشاچیان به قواره تنومند و هیکل جوان روستایی شکست خورده دوخته است، ناگاه غرّش غریو و هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ! اَحسَنتَ) فضای وسیع میدان را فرا می گیرد، و کسانی که تا به حال از صحنه دورتر ایستادهاند، بصورت امواجی جلوتر می آیند و با بیتابی گردنها را بلند می کنند تا از بالای سر و دوش دیگران به این قهرمان زورمند و پیروز شهر مکه بنگرند.[1