فراموش کردم
رتبه کلی: 2320


درباره من
چوک محله شهرک (chok )    

داستان واقعه ای

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۲۶ ساعت 10:10 بازدید کل: 214 بازدید امروز: 213
 

روزی حضرت عمر(رض) شمشیر به دوش، ا زخانه خارج می‌شود تا رسول الله (ص)را به قتل برساند. در بین راه با یکی از اقوامش(نعیم بن عبدالله)روبرو می‌شود. نعیم میپرسد: به کجا می‌روی؟ می‌گوید: می‌روم تا این کس را که به خدایانمان ناسزا می‌گوید و دین جدیدی بنا کرده است. به قتل برسانم. نعیم گفت: به خدا قسم خود را گول می‌زنی و فریب خود را می‌خوری. آیا گمان می‌کنی اگر دست به این کار خطرناک بزنی. فرزندان عبدمناف (یعنی بنی هاشم) تو را رها میکنند؟ گذشته از این آیا بهتر نیست که به فکر خویش و قومت باشی که پیرو همین کسی شده‌اند که می‌گویی؟

عمر متعجب شده می‌پرسد: کدام خویش و قوم؟ نعیم می‌گوید: خواهرت "فاطمه" وشوهرش "سعید بن زید"(پسر عمویت).

عمر بی‌درنگ راه خود را تغییر می‌دهد و به طرف خانه خواهرش می‌شتابد. همین که به آنجا می‌رسد، صدای خواندن چیزی به گوشش می‌رسد، خواهرش احساس می‌کند کسی می‌آید، لذا "خباب بن الارت" را که به آنها قرآن می‌آموخت با ورقه قرآن که در دستش بود، در جایی از خانه پنهان می‌کند.

عمر نزدیک می‌شود و از خواهرش می‌پرسد: این چه بود که شنیدم ؟ خواهرش می‌گوید: چیزی خوانده نشده که بشنوی، ولی عمر به گوش خود شنیده بود، مگر می‌شود تردید کند؟ لذا می‌گوید: بلی،خودم شنیدم که می‌خواندید، به خدا قسم، خبر یافته‌ام و اکنون خود فهمیدم که شما تابع محمد شده‌اید». آنگاه بی‌درنگ به سعید حمله می‌کند، و فاطمه به طرفداری شوهرش بر می‌خیزد و به دفاع می‌پردازد. عمر خشمگین شده و ضربت سختی بر رخسار خواهرش می‌زند که خون آلود می‌شود.

در این هنگام حساس که فاطمه می‌بیند برادرش تعصب دین باطل خود را دارد، با خود می‌گوید، آیا رواست که او تعصب دین خود را داشته باشد و ما تعصب دین حق را نداشته و آن را کتمان کنیم؟ پس او و سعید هر دو یک زبان شده می‌گویند: بلی ما مسلمان شده‌ایم. به خدا و رسولش ایمان آورده‌ایم. هر چه می‌توانی فرو مگذار، خود را تسلیم امر خدای واحد کرده‌ایم.

عمر که چشمش بر رخسار خواهرش می‌افتد و می‌بیند خون آلود شده است از کار خود پشیمان می‌شود. زیرا به هر جهت او خواهرش بود که اکنون به جای آن که او را نوازش کند، مجروحش کرده است، عاطفه وجدانش او را سرزنش می‌کند. اینجا است که از کرده خود پشیمان می‌شود. پس می‌نشیند و با خود می‌گوید: این همان فاطمه خواهر من است که چندی قبل مانند من دلباخته دین قریش بود؟ پس چه شده و چه سری در بین است که آن را ترک نموده، به دین جدید روی آورده و تا آنجا پایدار است که هر گونه آسیب را تحمل می‌کند. یقیناً سری در کار است. آیا بهتر نیست آن را بدانم؟ لهذا با ملاطفت از خواهر شجاعش می‌خواهد که به او بدهد آنچه می خواندند. تا بخواند و بداند آنچه را که محمد آورده و تعلیم می‌دهد.

می‌گوید: می‌ترسم به ما پس ندهی. عمر قسم یاد می‌کند که پس دهد. فاطمه به خوبی در می‌یابد که برادرش متحول شده است و آثار هدایت و علایم توفیق در وجودش تجلی کرده است. امید است دین حق را بپذیرد، لهذا آن ورقه قرآن کریم را که اوایل سوره طه( آیات1تا7) را داشت، به او می‌دهد و او آن را از دست خواهرش گرفته می‌خواند با خواندن بسم الله .... گویی وجودش بی حس شده اوراق از دستش می افتد.انگار نام و نشان خدای یگانه بر وجودش سنگینی میکند.خود را جمع کرده و دوباره صحیفه را گرفته شروع به خواندن میکند.بعد از خواندن میگوید: چه نیک است این کلام؟ و چه گرامی است این بیان،"خباب "همان کسی که قبل از ورود عمر، برای فاطمه و شوهرش قرآن می‌خواند، با شنیدن این سخن امیدبخش از مخفی گاه خود خارج می‌شود. و می‌گوید: ای عمر! به خدا قسم، امید دارم که خداوند تو را به اجابت دعای پیغمبرش مختص نموده باشد، چون که دیروز شنیدم که می‌فرمود: (خدایا دین اسلام را با مسلمان شدن هر کدام از این دو مردی که نزد تو محبوب‌تر باشد، ‌عمر بن الخطاب یا ابوالحکم(ابوجهل) عمرو بن هشام تقویت بفرما).عمر گفت:آیا تو خود این را شنیدی؟ گفت:آری.پس حضرت عمر(رض) فرمود: مرا راهنمایی کنید تا به نزد رسول الله بروم.

آن حضرت با عده‌ای از اصحابش در خانه ابن ارقم در نزدیکی کوه صفا که محل اجتماعات مسلمین اول بود، بسر می‌برد.

عمر به آنجا می‌شتابد و در می‌زند. به رسول الله اطلاع می‌دهند که عمر شمشیرش را به دوش آویخته، پشت در ایستاده است. حمزه عموی پیامبر(ص) این شکارچی شیر عرض می‌کند: یا رسول الله اجازه بفرمایید بیاید. اگر قصد خوبی دارد به یاری‌اش می‌شتابیم و هرگاه اراده بدی در دل داشت، او را با شمشیر خودش خواهیم کشت».

حضرت رسول(ص) اجازه می‌فرماید تا بیاید. همین که عمر به خانه وارد می‌گردد عرض می‌کند:                                (أشهد أنک رسول الله جئتک لأومن بالله وبما جاءک من عندالله) گواهی می‌دهم که تو رسول خدایی، آمده‌ام به نزدت، تا به خدا و به آنچه که از نزد خدا به تو رسیده است ایمان بیاورم.

وقتی این جمله دلنشین(به خیر آمدم یا رسول) از زبان مبارک حضرت عمر(رض)خارج شد.

رسول الله و مسلمین که در خانه بودند از فرط مسرت و خوشحالی به حدی با صدای بلند تکبیر(الله اکبر)  می‌گویند که صدایشان به گوش آن دسته از مردم مکه که نزدیک خانه بودند می‌رسد. [13]

 
عمر مسلمان شدن خود را آشکار می‌سازد

حضرت عمر در سال پنجم بعثت به دین اسلام مشرف گردید. چون عده مسلمین در آن هنگام از40 نفر مرد و 11نفر زن جمعاً 51 نفر تجاوز نمی‌کرد جرئت نداشتند در مسجد الحرام علناً عبادت کنند، ولی عمر کسی نبود که دین خود را از کسی بپوشد یا از کسی بترسد و عبادت خود را پنهانی انجام دهد. لذا همین که مسلمان گردید، عرض کرد: یا رسول الله! چرا دین خود را پنهان می‌کنیم و حال آن که ما برحقیم؟ رسول الله گفت: عده ما کم است ای عمر .

عمر عرض می‌کند: یا رسول الله! قسم به آن کس که تو را به حق فرستاد، هر مجلسی که قبلاً‌ در حال کفر در آنجا نشسته‌ام، حتماً بدانجا روم تا با ایمان بنشینم و ایمانم را برای مردم آشکار سازم ـ سپس از جای برخاسته به مسجدالحرام داخل می‌شود و اسلامش را آشکار می‌سازد ـ و پس از آن کعبه را طواف نموده، نزد هر یک از گروههایی که در مسجدالحرام گرد هم نشسته بودند می‌نشیند و دین خود را برای آنها اعلام می‌نماید و آنگاه نزد رسول الله باز می‌گردد و عرض می‌کند: پدر و مادرم فدایت یا رسول الله! اکنون چه چیزی تو را باز می‌دارد از این که عبادت را آشکار انجام فرمایی، چه به خدا قسم هر مجلسی که قبلاً در حال کفر در آن نشسته بودم، به آنجا رفته اسلام خود را برای اهل مجلس اظهار و آشکار ساختم، بدون آن که از کسی بیمناک باشم یا بترسم.

بعد از این حضرت رسول الله(ص)با دو صف(یکی عمر(رض)ویکی حمزه (رض))از خانه خارج شده و کعبه را جلو چشم مشرکین طواف میکنند!ونماز ظهر را آنجا میخوانند. اینجاست که کمر مشرکین با دیدن هیبت عمر مرد عظیم بنی عدی و از شوکت حمزه، شجاع بزرگ بنی‌هاشم میشکند! و جرئت نمیکنند مانع طوافشان شوند یا جلو نمازشان را بگیرند یا حداقل اعتراض نمایند. فقط به همدیگر میگفتند:امروز محمد حق خود را از ما گرفت!

اینجا بود که حضرت عمر این کلمه تاریخی را با صدایی رسا بر زبان آورد و گفت: (لانعبد الله سراً بعد الیوم) پس از امروز هرگز خدا را پنهانی نمی‌پرستیم.[14]( و از خود سیدنا عمر(رض) نقل است که در همین روز محمد(ص)او را ملقب به فاروق کرد).[15]

عمر کرد اسلام را آشکار       ***      بیاراست گیتی چو  باغ بهار (فردوسی)

 
هجرت آشکار عمر بن خطاب[16]

عمر نه تنها اسلام و عبادتش را از کسی پنهان نداشت، بلکه هجرتش را نیز از دشمنان نپوشید، در آن هنگام که رسول الله به مسلمین دستور فرمود به مدینه هجرت نمایند، قریش بیمناک شده نمی‌گذاشتند مسلمین به آنجا روند.

ولی عمر بر خود نپسندید مخفیانه هجرت نماید، لذا همین که تصمیم گرفت به مدینه رود، در خانه سلاح پوشید و به مسجد الحرام رفت، بیت الله را طواف نمود و نماز خواند.

بر کمر خنجر زند میر یلان                       تند و تیز و خم چو ابروی بتان

 آنگاه بر مشرکین که گروه گروه در اطراف کعبه نشسته بودند، گذر کرد و گفت: زشت و قبیح باد این صورتها و رویهایی که می‌بینم. من هم اکنون هجرت می‌کنم و نزد برادرانم به مدینه می‌روم. هر کس می‌خواهد فرزندانش یتیم، همسرش بیوه و پدر و مادرش در عزایش بنشینند، پس در راه با من روبرو شود.

هر آن کز شما جنبد از جای خویش                        ببیند سر خویش بر پای خویش!

هیچ کس جرأت نکرد او را از رفتن باز دارد یا در راه تعقیبش نماید. بدون هیچ گونه پیش آمدی به سلامت به مدینه رسید.

او در دوران حیات حضرت رسول(ص)در تمام جنگها او را همراهی کرد و اعجاز ها آفرید و حکمتها به کار برد.و چه زیبا سروده آن شاعر حکیم که ..

گه ز درد عشق جان میسوختش    ...   گه ز نطق حق زبان میسوختش!

چون نبی میدید کو میسوخت زار   ...   گفت شمع جنت است او آشکار!

(منطق الطیر عطار نیشابوری)

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۰/۲۶ - ۱۰:۱۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)