تصویری از زندگی امیر المومنین فاروق اعظم(رض) در دوران خلافتش
حضرت اسلم میفرماید:روزی همراه با امیرالمومنین به طرف حرة(مکانی نزدیک مدینه)می رفتم،آتشی در بیابان به نظر رسید،حضرت عمر(رض)فرمود:شاید این کاروانی است که به سبب فرا رسیدن شب در شهر داخل نشده ، بیرون شهر قیام کرده است،برویم تا از او خبری بگیریم و در این شب از او محافظت کنیم،به آنجا رفته دیدیم که زنی است با چند بچه.
بچه ها فریاد میزنند و دیگی بر آتش ، میجوشد. سلام گفتیم و اجازه خواستیم و پرسیدیم:این بچه ها چرا می گریند؟ زن گفت:گرسنگی اینها را ناچار کرده .امیر فرمود:در دیگ چه داری؟زن گفت:پر از آب است و برای تسلی اینها روی آتش نهاده ام تا راحتتر بخوابند! و گفت:فیصله من و امیرالمومنین عمر در بارگاه الهی خواهد شد زیرا در این تنگی از ما خبری نمیگیرد. حضرت به گریه در آمدند و فرمودند:خدا بر تو رحم کنند،عمر از این حال تو چه خبر دارد؟زن گفت:او امیر نشده که از حال ما بی خبر بماند!
اسلم میفرماید:حضرت مرا با خود همراه کرد و از آنجا بازگشتیم .وی مقداری چربی و لباس و درهم نقدی از بیت المال برداشته در کیسه ای آن را خوب پر کرد و به من گفت:اینها را بر پشت من بگذار،گفتم:اینها را من میبرم! فرمود:خیر بر پشت من بگذار.. دو سه مرتبه اصرار کردم.. که در آخر امیرالمومنین فرمود:آیا روز قیامت هم تو بار مرا به دوش میگیری؟ این بار را خود به دوش میگیرم زیرا در قیامت از من سوال خواهد شد.اسلم میفرماید:من ناچار شده کیسه را بر پشت او گذاشتم و آن حضرت با نهایت شتاب نزد آن زن رفت،وقتی رسیدیم .حضرت مقداری آرد و خرما و چربی در دیگ انداخته با کفگیر آنها را حرکت میداد و به هم می زد و آتش را خود دمیدن شروع کرد.و (چنان با شتاب می دمید)که از میان ریش مبارک آن حضرت دود خارج میشد.همین روش ادامه داشت تا این که حریره(نو عی غذا)آماده شد.بعد از آن با دست مبارک خود در آورده به آنها غذا داد که آنها سیر شدند.آن زن بی نهایت خوشحال شد. و گفت:الله تعالی تو را جزای خیر دهد تو استحقاق آن را داشتی که جای عمر خلیفه ات می کردند!! انقلاب روحی شدیدی حضرت را فرا گرفت..آخر او خود.. عمر بود.[17]
به تن در خدمت خلقم ،به جان در خدمت جانان ****** همین یک نکته آموختم،ز فاروق سپهسالار
دو نمونه از عدالت امیرالمومنین
عمر و انتخاب حاکم رئوف
چون عمر فطرتاً عادل و رئوف بود، زمامداران را از بین مردم رؤوف بر می گزید. هر گاه احساس می کرد کسی از آنها بی رأفت و نامهربان است او را بر کنار می کرد. در این باره روایت شده که امارت جایی را به مردی از قبیله بنی اسد که می دانسته مدبر و کاردان است واگذار می کند. او به مجلس عمر می آید تا حکمش را گرفته به محل مأموریتش برود، اتفاقاً در همین حین یکی از فرزندان کوچک عمر به مجلس می آید. عمر او را به آغوش می کشد و می بوسد. آن مرد عرض می کند: یا امیرالمؤمنین شما فرزندتان را می بوسید؟ به خدا قسم من هیچ گاه فرزندم را نبوسیده ام.
عمر می فرماید: پس تو که با فرزندت بی عاطفه و بی مهری، به خدا قسم با مردم بی مهرتری. سپس حکمی را که نوشته و به دستش داده بود، از او پس می گیرد و می فرماید: من هرگز کار مسلمین را به تو امثال تو نخواهم سپرد.
قصه مصری و فرزند عمروبن العاص
مردی از اهل مصر نزد عمربن الخطاب (رض) آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین از ظلمی به تو پناه میبرم. گفت: به جایی پناه بردهای که از تو حمایت میکند. گفت: ای امیرالمؤمنین با فرزند عمروبن العاص مسابقه دادم، و از وی سبقت جستم، او مرا با شلاق زد و میگفت: من فرزند عزتمندترین مردم هستم. آن گاه عمر به عمرو (رضی الله عنهم) نامه نوشت، و او را امر نمود تا بیاید و فرزندش را هم با خود بیاورد.وقتی آمدند، عمر مرد مصری را فرا خواند و گفت: تازیانه را بگیر و بزن. وی او را تازیانه میزد و عمر میگفت: بزن فرزند عزتمندان را. انس میگوید: به خدا سوگند زد! او را زد و ما از زدن آن خوش مان میآمد، و تا آن وقت از [زدن] او دست باز نداشت که تمنّا نمودیم کاش از وی دست بازدارد. بعد از آن عمر(رض) گفت: اکنون بر فرق پدرش بکوب، گفت: ای امیرالمؤمنین فقط فرزندش مرا زده بود، و تو قصاصم را از وی گرفتی.عمر گفت:اگر می زدی جلو تو را نمیگرفتم.
آن گاه عمر به عمرو گفت: از چه وقت تاکنون مردم را غلام خویش ساختهاید، در حالی که مادرانشان آنها را آزاد زادهاند؟ گفت: ای امیرالمؤمنین من از این قضیه آگاه نبودم، و او نزدم نیامده است.[18]
---------------------------------------------------------------------------------
و میفرمود: من چگونه حال رعیت را درک خواهم کرد تا وقتی که شریک مصیبت آنها نشوم؟[19]
چون عمر شیدای آن معشوق شد *** حق و باطـــــل را چـــو دل فاروق شد [20]
خشوع،خوف از خدا ،و محاسبه کردن نفس خود
*نقل است که امیرالمومنین(ع)گاه گاهی دستش را بر روی آتش می گذاشت و می گفت: ای پسر خطاب! آیا طاقت این را داری؟[21]
و عطار با بر گرفتن از روایتی چنین میگوید:
با حذیفه گفت ای صاحبنظر/ هیچ می بینی نفاقی در عمر؟
کو کسی گو عیب من در روی من / میل نکند تحفه آرد سوی من
**همچنین خطیب بغدادی نقل میکند که روزی مردی بادیه نشین نزد عمر – علیه الصلاة و السلام - آمد و گفت:
یا عمر الخیر جزیت الجنه ... جهز بنیاتی وامهنه... اقسم بالله لتفعلنه ... ...
ای عمر! که اهل خیر هستی به دخترانم و مادرشان چیزی عطا کن به خدا سوگند که تو باید چنین بکنی.
عمر - رض - گفت: ای اعرابی! اگر نکنم چه می شود؟ اعرابی گفت: آن گاه من از اینجا خواهم رفت.
عمر - رض - گفت: اگر بروی چه می شود؟ اعرابی اشعار زیر را سرود:
و لله عن حالتی لتسألنه ... ... یوم تکون الاعطیات منه
به خدا روزی که بذل وبخشش به عنوان منت داده شود از تو در مورد من سوال خواهد شد و سرانجام به بهشت یا دوزخ خواهی رفت.
عمر - رض - با شنیدن این سخن اعرابی به شدت گریست و محاسنش خیس شد. آنگاه پیراهن خود را به آن اعرابی داد و گفت: به خدا سوگند! که من جامه ای جز این ندارم. [22]
*** و سید ما علی (رض) می گوید: عمر را دیدم که سوار شتری بود که دوان دوان می رفت. گفتم: ای امیرالمؤمنین! کجا می روی؟ گفت: دنبال شتری از بیت المال می گردم. گفتم: به خدا که خلفای بعد از خود را به مشقت انداختی. عمر (رض) گفت: ای ابوالحسن! مرا ملامت مکن. به خدا اگر در آن سوی فرات بچه شتری بمیرد روز قیامت حساب اش از عمر گرفته خواهد شد.[23]
**** آری این همان عمریست که وقتی مبتلا به بیماری میشود و اطبا خوردن عسل را به او توصیه میکنند او عسلی برای مصرف نداشت، جز این که در بیت المال عسل وجود داشت.و عمر (ع) ناچار روی منبر رفت وبه مردم گفت:من بیمارم و اطباء خوردن عسل را توصیه کرده اند،آیا اجازه می دهید که کمی از عسل بیت المال بردارم؟ حاضرین به گریه افتادند و همه یکصدا موافقت را اعلام نمودند و به یکدیگر می گفتند:خدا به حال عمر (رض) رحم کند او خلفای بعدی را به مشقت انداخت![24]
***** روزی امیرالمومنین(رض) در نماز فجر این آیه را می خواند:
قَالَ إِنَّمَا أَشکُو بَثِّی وَحُزنِی إِلَی اللّهِ وَأَعلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعلَمُونَ [یوسف: 86]
یعنی:گفت من شکایت غم و اندوه خود را پیش خدا میبرم و از [عنایت] خدا چیزی میدانم که شما نمیدانید.
و طوری گریست که صدای گریه اش در صفهای آخر شنیده می شد.[25] تا آن حد متأثر میشد و می گریست که بر زمین می افتاد و مانند مریضی به منزل برمی گشت و مردم به خیال این که مریض شده است به عیادت او می رفتند.[26]
******روزی عبدالرحمن بن عوف به نزد او آمد و گفت: «ای امیرالمؤمنین! کاری کن که هیبت تو در دل های مردم کمتر شود زیرا افرادی برای کارهای خود پیش تو می آیند، و هیبت تو به حدی دل های آن ها را فرا می گیرد که نمی توانند با تو حرفی بزنند و همان طوری که آمده اندبرمی گردند. امیرالمؤمنین (رض) گفت: «تو را به خدا علی و عثمان و طلحه و زبیر و سعد به تو نگفته اند که این پیشنهاد را به من بدهی؟» عبدالرحمن گفت: «چون مرا قسم دادی بلی آن ها عموماً به من گفتند که این پیشنهاد را به تو بدهم» امیرالمؤمنین (رض) گفت: «ای عبدالرحمن! من با مردم نرم خویی کردم تا آن جا که درباره این نرم خویی خود از قهر خدا ترسیدم، و سپس با مردم تندخویی کردم تا آن جا که درباره این تندخویی خود از قهر خدا ترسیدم، و به خدا قسم من از مردم بیشتر می ترسم تا آن ها از من، پس راه نجات من کجاست؟ و در حالی که به گریه افتاده بود از جای خود برخاست و بیرون رفت و عبایش را به دنبال خود می کشانیددر این هنگام عبدالرحمن بن عوف گفت: «اُفَّ لَهُم بَعدَکَ! = بعد از تو آه برای این مردم».[27] و میگفت: من دوست ندارم بعد از عمر زنده بمانم![28]
*******سعد بن ابی وقاص - رض- می گوید: به خدا سوگند که عمر بن خطاب از نظر سابقه ی هجرت بر ما برتری نداشت فقط برتری او به خاطر بی رغبتی اش به دنیا بود.[29]
*******و هرگاه کسی به او می گفت: چرا تا این اندازه خود را از خوشی های زندگی محروم کرده ای؟ و این همه مشقت و رنج ها را تحمل می کنی؟» در جواب می گفت: «ااگر یک ذره از راه دو یارم(محمد(ص)وابوبکر(ع)) منحرف شوم در آخرت به جایی می رسم که آن ها در آن جا نیستند![30]
شهادت حضرت فاروق اعظم رضی الله تعالی عنه[31]
چند روز قبل از شهادت حضرت عمر فاروق. ابوموسی اشعری خوابی را دیده بود. که اینچنین بیان میکند:
«در خواب راههای بسیاری را جلو خود دیدم، پس از لحظاتی همة آنها – به غیر از یک راه از بین رفته و ناپدید شدند، من آن را در پیش گرفتم تا به کوهی رسیدم، نگاه کردم دیدم که رسول خدا(ص) بر روی آن نشسته و ابوبکر نیز در کنار اوست، رسول خدا به عمر اشاره میفرمود که به سوی آنان برود!»
پس از آن از خواب برخاستم و با خود گفتم : «انّا لله وانا الیه راجعون.» «ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم.»
گمان کنم که حضرت عمر وفات کرده باشد! (آن زمان ابوموسی در عراق بود).[32]
خود حضرت نیز در خطبه ای خوابی را تعریف کرد که تعبیر او از خوابش این بود که به زودی شهید خواهد شد![33]
بعد از شکست دادن دو امپراطوری ایران و روم.. یهود و مجوس نقشه ای برای قتل سردار عرب کشیدند.
و در بامداد روز چهارشنبه بیست و ششم ماه ذیالحجه سال 23 هجری ابولؤلؤ با خنجر دو سر مسموم توطئهای از پیش طراحی شده را به اجرا گذاشت و ضربهای کاری را بر حضرت عمر(رض)در محراب مسجد پیامبر وارد کرد.[34]
شاهدان ماجرا را اینچنین نقل میکنند :
عبدالله بن عباس و عبدالرحمن عوف درست پشت سر او ایستاده بودند، و در آن وقت بود که ابولؤلؤ همراه با خنجر مسمومش وارد مسجد گردید!
حضرت عمر فاروق تکبیره الاحرام نماز را گفت.اما قبل از آنکه شروع به قرائت سورة فاتحه کند، ابولؤلؤ در میان صفوف نمازگزاران عبور کرد و خود را به حضرت عمر رسانید و سه ضربه بر او وارد کرد.
هر که در این بزم مقرب تر است ************ جام بلا بیشترش میدهند
حضرت عمر بر روی زمین محراب افتاد و بر اثر ضربهای که بر پیکر او وارد شده بود، خون به شدت از بدن او خارج میگردید! اما در آن حال این آیه از قرآن را میخواند که : «فرمان خداوند تقدیری انجام شدنی است.» (الاحزاب : 38)
و وقتی قاتلش را شناخت گفت: خدا را سپاس میگویم که به دست مسلمانی کشته نشدهام که روز قیامت به خدا برهانی بیاورد و بگوید که برایت سجدهای بردهام.
ابولؤلؤ پس از آن،قصد فرار کرد و در چپ و راست خود چند نفر را زخمی کرد .که بعضی ازآنها شهید شدند.
وقتی عبدالرحمن بن عوف این صحنه را دید، اقدامی هوشیارانه را انجام داد و پتویی را برداشت و آن را بر ابولؤلؤ انداخت.
ابولؤلؤ وقتی خود را در زیر پتو گرفتار دید دست به خودکشی زد و بلافاصله جان داد!
عمروبن میمون میافزید : عمر در حالی که از زخمهایش خون میریخت، دست عبدالرحمن بن عوف را گرفت و او را برای تکمیل نماز به محراب فراخواند،و می گفت:به جای اندیشیدن به من به خدای خود بیاندیشید!!
و عبدالرحمن بن عوف به محراب رفت و امامت نماز را بر عهده گرفت.
مردم خواستند. حضرت را که بیهوش بود به هوش آورند .یکی گفت : برای به هوش آوردن او هیچ چیزی به اندازه یادآوری وقت نماز مؤثر نیست، اگر در حال حیات باشد، حتماً به هوش میآید.
یکی از آنها او را صدا زد و گفت : امیرالمؤمنین وقت نماز است!
حضرت بلافاصله به هوش آمدو گفت : مرحبا به نماز! به راستی هر کس آن را ترک کند از هیچ حق و خیری برخوردار نیست!
او به چهرههای یارانش نگریست و گفت مردم نمازشان را خواندند؟ ابن عباس میگوید : گفتم آری یا امیرالمؤمنین!
او گفت : ترک نماز کردن با مسلمان بودن همخوانی ندارد!!
و در حالی که زخمهای کاری بر بدن داشت، برای گرفتن وضو آب آوردند و وضو گرفت و در حالی که از زخمهایش همچنان خون میریخت نماز را خواند!
پس از آن امیرالمؤمنین به ابن عباس گفت:تو و پدرت دوست داشتید که اسرای رومیها و فارسها در مدینه بیشتر شوند!
ابن عباس گفت:اگر اجازه بدهی همةی آنان را از دم تیغ می گذرانیم گفت: الآن می خواهید آنان را به قتل برسانید!؟ زمانی که با زبان شما سخن میگویند و همچون شما نماز میخوانند و به حج میروند!؟
ابن عباس گوید:سپس در حالی که از زخمهایش خون میریخت، او را به منزل خود حمل کردیم!
عبدالله ابن عمر میگوید:پس از آنکه پدرم ضربت خورد، نگران بود که حقی را از کسی ضایع نموده و از آن مطلع نباشد، او ابن عباس را که بسیار دوست میداشت فراخواند، و به او گفت : دوست دارم مرا از داوری مردم در مورد خودم با خبر کنی!
ابن عباس به میان مردم رفت و در مورد ضربت خوردن حضرت عمر از ایشان نظرخواهی کرد!
گفتند : سوگند به خداوند دوست داریم که خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر او بیافزاید!
او نزد عمر فاروق بازگشت و گفت : یا امیرالمؤمنین با هر کسی که نظرخواهی کردم به خاطر تو چشمش گریان و انگار عزیزترین فرزندان خویش را از دست داده است!
صبح روز چهارشنبه مردم گروه گروه به سوی خانه عمر شتافتند. گویی هرگز مصیبتی از این بزرگتر برآنان روی نداده بود.
وقتی مردم از قول طبیب شنیدند که زخمهای امیر کاری است ، به شدت گریستند، اما حضرت عمر ایشان را از گریستن برحذر داشت و فرمود : برای من گریه نکنید! هر کسی میخواهد گریه کند، از اینجا بیرون برود!
عبدالله بن عباس(رض) در مورد فضایل عمر فاروق سخن گفت و هر چه را که میگفت درست بود. بخشی از سخنانش:
«یا امیرالمؤمنین! تو یار و همنشین خوبی برای رسول خدا بودی و زمانی از او جدا شدی که از تو خوشنود بود، بعد از آن هم یار و همنشین خوبی برای ابوبکر بودی و زمانی از او جدا شدی که از تو راضی بود، یار خوبی برای یاران رسول خدا بودی و اینک در حالی از ایشان خداحافظی میکنی که از تو رضایت دارند!
به درستی تو امیرالمؤمنین و امین المؤمنین و سیدالمؤمنین بودی، بر پایة کتاب خداوند داوری و داراییها را عادلانه تقسیم میکردی، مسلمان شدن تو افتخارآمیز و خلیفه شدنت مایه فتح و پیروزی بود و زمین را از عدالت خویش پر کردی!»
او از بالین سر بلند نمود و نشست و خطاب به ابن بن عباس که در کنار علیبن ابیطالب(رض)نشسته بود، گفت:ای ابن عباس! آنچه را که گفتی نزد خداوندم برای من شهادت خواهی داد!؟
حضرت علی به صورت حق به جانب خطاب به ابن عباس فرمود :بگو بلی و در این شهادت من هم با تو هستم.[35]
عمر فاروق به پسرش عبدالله گفت: پسرم نزد عایشه برو! به او بگو : عمر تو را سلام میرساند! و نگو : امیرالمؤمنین عمر!
بعد به او بگو! عمر برای اینکه در کنار دو دوست و محبوب خود در خانه ات دفن شود، از تو کسب اجازه مینماید!
عبدالله بن عمر نزد عایشه رفت و او را در حالی دید که به خاطر ضربت خوردن حضرت عمر به شدّت میگریست.
ابن عمر درخواست را بیان کرد. .عایشه (گریان)گفت : من جای آن یک قبر باقیمانده در منزل را برای خود میخواستم تا در کنار پدر و همسرم به خاک سپرده شوم! اما اکنون عمر را بر خود ترجیح میدهم و اجازه میدهم!!
عبدالله بن عمر بازگشت و رضایت حضرت عایشه(رض)را به او خبر داد.
عمر فاروق گفت : پسرم!! وقتی مُردم مرا حمل کنید و به طرف خانة عایشه ببرید! خود تو جلو خانه بایست و بگو : عمر بن خطاب کسب اجازه میکند!
وقتی که اجازه داد، آنگاه مرا وارد منزل کنید و در آنجا دفن نمایید! اما اگر موافقت ننمود، مرا برگردانید و در قبرستان عمومی مسلمانان دفن کنید! زیرا از این نگرانم که نکند به خاطر من که خلیفه بودم، شرم داشته که به تو جواب رد بدهد! [36]
حضرت عمر فاروق در شب یکشنبه اول ماه محرم سال 24 هجری یعنی سه روز پس از ضربت خوردن به دست ابولؤلؤ مجوسی در روز چهارشنبه 26 ذیالحجه سال 24 هجری به شهادت رسید! [37]
او لحظاتی قبل از وفاتش این چنین به فرزندش عبدالله توصیه میکند:
«پسرم! در کفن پوشیدنم اسراف نکنید، زیرا اگر اجر و پاداشی نزد خداوند داشته باشم، بهتر از آن را به من عطا خواهد فرمود، و اگر اینگونه نباشم، به سرعت آن را هم از تنم درخواهد آورد!
در مورد قبرم نیز حد اعتدال را رعایت کنید، زیرا اگر نزد خداوند اجر و خیری داشته باشم، آن را تا جایی که چشم کار میکند، بر من وسیع میگرداند! و اگر اجر و پاداشی نداشته باشم آنرا به گونهای بر من تنگ میگرداند که دندهها و استخوانهای بدنم درهم فرو روند!
هر گاه جنازهام را بر دوش گرفتید، بلند و سریع گام بردارید! زیرا اگر نزد خداوند خیر و اجری داشته باشم، زودتر مرا به آن میرسانید، و اگر آنگونه نباشم، خود را از شری که بر دوش دارید زودتر نجات خواهید داد!!»[38]
عثمان بن عفان(رض) که شب یکشنبه و در لحظات پایانی عمر حضرت عمر به دیدراش آمده بود، آن لحظات حساس و مشاهدات خود را اینگونه بیان مینماید!
آخرین کسی بودم که با او دیدار نمودم، وقتی وارد شدم، سر او روی زانوی پسرش عبدالله بود. به او فرمود: سرم را بر زمین بگذار! عبدالله گفت: آیا زمین و زانویم مانند هم نیستند؟ گفت: سرم را روی زمین بگذار!
اشتراک گذاری:
تلگرام
فیسبوک
تویتر