سال ها چیزی به نام زندگانی داشتم
عالمی آشفته با نام جوانی داشتم
آرزویی، حسرتی، خوابی ، خیالی، قصه ای
یک چنین چیزی به نام زندگانی داشتم
خنده ای از جهل و مستی داشتم بر لب از آن،
غفلتی از غم به نام شادمانی داشتم
در فرا خای جهان از تنگ چشمی های خلق
خاطری آسوده از بی آشیانی داشتم
دوش دل را در ملال می یافتم
خانه چون ماتم سرایی یافتم
گفتم ای دل چیست هان، آخر بگو
گفت بوی آشنایی یافتم
خواستم تا دل نثار او کنم
زانکه جانم را سزایی یافتم
اما، پیش از من، جان بر او رفته بود
گرچه من بی جان بقا می یافتم
آن بقا از جان نبود از عشق بود
زانکه عشق جان فزایی یافتم
گرچه زلف او گره بسیار داشت
هر گره مشکل گشا می یافتم