بهشت بودم و گوشه چشمي به وصف العيش مرسوم تَجري تَحتِ الاَنهار داشتم، مرغزاري وسيع بود كه نازكاكل خيزرانهايش را باد خنكي شانه مي كرد، آبشاري طويل بود كه چون گيسوي مرصع خاتون مهربان بر چهره مشتاق يارش فرو مي ريخت، شبهايي رقيق بود كه هيچ كودكي از ترس دزد برزن با ملامت مادر در خانه اسير نمي شد، پرنده اي بود كه ناي آوازش منتهاي هم صدايي رود و عود مي گشت. بهشت بودم و اين خيال نيست، راهي بود كه ابرهايش سايه بان سفر مسافران كمال مي شدند، آنجا خاطره اي نيست و همه دريچه هاي تصور به درون زمان باز مي شوند، آنجا كسي به كنجكاوي، رنگها را در هم نمي آميزد و چشمها اصالت و خلوص را مي بينند. بهشت سرزمين شور است و آسمانش يك طائر مسعود دارد. حال فقط تو مي داني طائر مسعود يادگار كدام «بودن» است. آنجا مي نوشتم و امروز دست نوشته هايم را مي خوانم و فكر مي كنم بهشت جايي غريب نيست، «بهشت گلچيني از تمام زيبائي هاي اينجاست.»