دستهایش بوی فانوس می داد و از نگاهش تاریخ سیراب می شد، آمد و نرفت، ماند تا نصیب گهواره های قرن شود. تو را از زیر خاک جهالت من بیرون کشید و در کوثری جاری اندام ظریفت را تعمید داد. مرا بصیرت بخشید تا در زیر سیاهی پوستت سپیدی ضمیرت را ببینم. دعایم آموخت و گفت مهربان باش. می گفت رقیق باشید و از گناه بپرهیزید، او سنگ جهل را از گرده بالهای عصر برداشت و سبکبارش ساخت. سقف آسمان را شکافت و از صدره عرش گذشت، او در یک قدمی عشق تعظیم نمود. ولی باز ابو مدرن ها خاکستر خشم بر فرقش از فراز زمان می ریزند و او محمد (ص) است که دستهایش بوی فانوس می دهد.
با اشک همه خاکسترهایت را می شویم...