نمكدان...

گاهي كه مي شود حرفهايي زد ناخواسته تصميم مي گيري

 هيچ حرفي نزني ولي پيش خودت مفتخري كه بالاخره من

 مثل نمكدان چيزهاي تلخي توي دلم هست ولي نمي گمشان

 تا ديگران تلخكام نشوند. گاهي هم حرفهايي مي زني كه مثل

 زهر مار هست و نبايد بزني ولي چفت دهنت بند نمي آد. اينا

 سخت نيستند، سخت اينه كه ديگه چيزي واسه گفتن نداري،

 سخت اينه كه ديگه كسي نباشه براش بگي، سخت اينه كه

 اصلاً برات مهم نيست چيزي بگي يا نگي، سخت اينه كه قهر

كني از همه چيز، از همه كس، اينجاست كه ديگه مثل گوي

تو خالي مي شي و بدون اينكه تصميم گرفته باشي حرف

نزني واقعاً نمي توني حرفي بزني.