این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخوره که واقعیه دوستم تعریف میکرد
که: یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل جای اینکه از جاده اصلی بیاد
یاد باباش افتاده کهمیگفت : جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه .
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که
یهوماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل داشت شب میشد نمبارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم
دیدم نهمیبینمنه از موتور ماشین سر در میارم .
راه افتادم تو دل جنگل راست جاده ی خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم دیگه بارون
حسابیتندشده بود.
با یه صدایی برگشتم دیدم یه ماشین خیلی آروم و بی صدا اومد و بغل دستم وایساد من
هم بیمعطل پریدم توش .
اونقد خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی
عقبجا گرفتم سرم را آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیس!
خیلی ترسیدم داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد .
هنوز خودم رو جفت جور نکرده بودم تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه .
تمام بدنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بزنم . ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا نزدیک دیدم که یه دفعه بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو همون لحظه های آخر یه دست از بیرون پنجره و فرمون رو چرخوند سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم . ولی هر دفعه که ماشین به سمت کوه یا دره
میرفت یه دست می ا ومد و فرمونو میچرخوند.
از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید نکردم. در رو باز کردم و خودمو انداختم بیرون.
اونقدتند میدویدم که هوا کم آورده بود.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش می اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین بعد
از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم .
وقتی تموم شد تا چن ثانیه همه ساکت بودن یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو.
یکیش داد زد:ممد نیگا! این همون احجمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین
ما شده بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!