این روزهادیگردرفکراونیستم....
این روزهادیگرهیچ حس ندارم:داغ هم نیستم،تب هم ندارم...
این روزهاسردسردم:باگرماوآتش بیگانه....
این روزهادیگرابرچشمانم درحصارخورشیدپنهان شده ونمی بارد!
این روزهادیگرباشنیدن نامش نفس هایم درسینه محبوس نمی شوند.
دیگربایادنگاهش درچشمانم شوق ورنگ نمی دود...!
این روزهادیگرچشمانم تیره تیره اند:
درجاده انتظارهیچ نگاه چمباتمه نمیزنند
این روزهادیگرگوش هایم خیالات نمی شوند:
دیگرصدا اورادرخود زمـ ــ ــ ـ ـزمـ ـ ـ ـه نم کنند
این روزها لب هایم نه میخندندونه گریان اند:!
دیگرنام اورانجوانم کنند!
این روزهادرخانه متروک وظلمان دلم نورهیچ چراغ تلؤلؤنمی کند
این روزهادیگرشب ناظراشک ها وهق هق هایم نیست!!
این روزهادیگرخیاط ب احساس دلم راتنگ نمی کند...
این روزهادیگرخانه ذهنم ته ترازهرتهیست!!!!
این روزهااشک هایم برگه های دفترم رابه آغوش نم کشندوهوس سرسره باز باگونه هایم رانمیکنند!!
این روزهادست های سردم گرما هیچ دست راطلب نمی کتد.....
این روزهاقلب عاشقم شوق وصل هیچ معشوق رابه سرندارد!
این روزهافانوس چشمانم میل چرخش نمی کند...
کس چه می داند....!!؟؟شایددق کرده ام