1 از رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى گفت : محبت اين دو پسر (حسن و حسين ) چندان مرا شيفته كرده است كه محبت ديگران را فراموش كرده ام .
پروردگارم ، مرا به دوستى آنان و مهر هر كه به ايشان علاقه مند است فرمان داده است .
2 يك روز كه دست حسن و حسين را به كف گرفته بود و آنان را به مردم مى نماياند، فرمود:
هر كس اين دو پسر و ماد رو پدرشان را دوست بدارد او پيرو من و پوينده راه من است و چنين كسى در بهشت برين همنشين من خواهد بود.
3 شباهت حسن به جدش رسول خدا(ص ) از قسمت بالا تنه و سر و سينه است و شباهت حسين با رسول خدا(ص ) از قسمنت پايين تنه و پاهاست .
4 روزى در برابر ديدگان جدشان با هم كشتى مى گرفتند (پيامبر داور آنان شده بود، اما نه يك داور بى طرف ) مرتب حسن را تشويق مى كرد و او ار عليه حسين مى شوراند.
دخترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت و گفت : پدر! آيا از بزرگتر حمايت مى كنى و او را عليه كوچكتر مى شورانى ؟
پيامبر خدا(ص ) فرمود: (دخترم ، نمى شنوى آواز جبرئيل را كه چگونه ) حسين را تشويق مى كند؟ من نيز حسن را تشجيع مى كنم .
5 در بسترم خفته بودم و پيامبر خدا(ص ) به منزل ما تشريف آورد. در اين بين حسن و حسين اظهار تشنگى كردند و از جدشان آب خواستند.
گوسفندى داشتيم كه از شير بهره چندانى نداشت . پيغمبر برخاست و از گوسفند شير دوشيد. به بركت آن حضرت گوسفند، شيرا شد و ظرف شير آماده گشت . ابتدا حسن پيش آم د و از آن نوشيد و سپس حسين نوشيد فاطمه به سخن آمد و گفت : اى پدر! گويا به حسن مهر بيشترى داريد؟ فرمود: اين طور نيست ، بلكه فقط رعايت نوبت و حق تقدم حسن در ميان بود و گرنه ، من و تو و دو كودكت و آن كه در اينجا خفته است ، در روز قيامت همه در يك رتبه و پايه هستيم .
6 بسيار مى شد كه حسن و حسين تا پاسى از شب را نزد جدشان مى ماندند.
يك شب كه بچه ها به عادت هميشه نزد پيامبر خدا(ص ) سرگرم بازى بودند متوجه مى شوند كه پاسى از شب گذشته است .
رسول خدا(ص ) به آنان فرمود: (دير وقت است برخيزيد) و نزد مادرتان شويد. (هر چند فاصله ميان خانه پدر و دختر زياد نبود، اما تاريكى شب و خردسالى كودكان مى توانست نگران كننده باشد).
در اين بين برقى در آسمان ظاهر شد و بچه ها در پرتو تابش آن روانه منزل شدند. اين روشناتى تا رسيدن بچه ها به خانه ، همچنان ادامه داشت .
رسول خدا(ص ) به آن روشنايى چشم دوخته بود و مى فرمود:
سپاس خدايى را كه ما اهل بيت را گرامى داشت .
7 حسن و حسين نور ديدگان ين امت و فرزندان پيامبرند. آن دو براى رسول خدا(ص ) همچون چشم براى سر بودند و من همچون دست باى بدن و فاطمه به منزله قلب براى پيكر.
داستان ما داستان كشتى نوح است ؛ هر كس به كشتى نشست نجات يافت هر كس از آن بازماند، دچار طوفان و بلا گشت .
جاى خالى پدر
وقتى ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص ) نشسته بود، كودكى خردسال از زير منبر، به پرخاش او پرداخت و گفت : از منبر پدرم فرود آى .
ابوبكر براى اينكه حفظ موقعيت كرده باشد و خود را در انظار نبازد، سخن كودك را تصديق كرد و گفت : آرى همين طور است اين منبر جد توست اما در باطن از حرف حسن رنجيد و در فرصتى كه به همراه رفيقش خدمت امير مومنان مى رسد، ضمن گلايه هايى چند، از اين سخن حسن ياد مى كند و آن را به رخ حضرت مى كشد. و رفيقش هم اضافه مى كند: اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى كنى و آنان راوا مى دارى تا در انظار مردم ابوبكر را تحقير كنند!.
حضرت در پاسخ آنان فرمود:
... شما خود مى دايند و مردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن چه بسا، هنگامى كه جدش در نماز بود، صفوف جماعت را مى شكافت و خود را به وى مى رسانيد و در همان حال كه پيامبر خدا(ص ) در سجده بود بر پشت او سوار مى شد و رسول گرامى با نهادن يك دست بر پشت طفل و نهادن دستى ديگر بر زانوى خود، بر مى خاست ، و با همين وضع نماز را به پايان مى برد.
و نيز مى دانيد و مردم مدينه فراموش نكرده اند، ساعاتى را كه پيامبر خدا(ص ) بر فراز منبر سخن مى گفت ، و حسن از در كه وارد مى شد به جانب پدر مى دويد و از پله هاى منبر بالا مى رفت و بر دوش جدشت مى نشست و بر گردن او سوار مى شد و پاها را بر سيه مبارك او آويزان مى كرد طورى كه درخشندگى خلخال پاى او از دور به چشم مى خورد و پيامبر همچنان سخن مى گفت و خطبه مى خواند.
(شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين پايه به جدش مهر و انس داشته طبيعى است كه مشاهده جاى خالى پدر و نشستن ديگرى بر جاى او، برايش دشوار و گران باشد. به خدا قسم من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد، و كار او به دستور من نبوده است ....