دوست اش مي دارم
چراكه مي شناسم اش
به دوستي و يگانه گي.
_ شهر
همه بيگانه گي و عدالت است._
هنگامي كه دستان مهربان اش را به دست مي گيرم
تنهائي ي غم انگيزش را در مي يابم.
اندوه اش
غروبي دل گير است
درغربت و تنهائي.
هم چنان كه شادي اش
طلوع همه آفتاب هاست
وصبحانه
ونان گرم
وپنجره ئي
كه صبح گاهان
به هواي پاك
گشوده مي شود
وطراوت شمع داني ها
درپاشويه ي حوض.
|