من نهالی دارم
برگ آن سبز و تنش زرد و درونش سرخ است
من به او یاد دهم
که تنش خم نکند
برگ زردش ریزد
دل گرمش گیرد
این نهال کوچک آخرین عشق من است
قلب پاکش دل هر رهگذری را گیرد
شاید این رهگذر راه طمعکار شود
عشق من را دزدد
ولی این کار محال است چرا؟
چون دلش در خاک است
این نهال کوچک روزگاری دل خود را به امانت بگذاشت
ولی انگار نخواهد قلبش
قلب او مال من است
این نهال کوچک روزگاری به بلندای فلک پای نهد
ترسم آن روز مرا نشناسد
ترسم آن روز دلش را گیرد
من در آن روز چگونه سحرم شام کنم؟