روزگاری ز در خویش گریزان بودم
من بر شکر گاه پریشان بودم
آشنایان به من در به در بیچاره
هیچ کس در پی این کس نکند یک چاره
این پریشانی و گریانی و این دربه دری
از زمانی شده آغاز که در روزگری...
پسری هست که از گریه جدا می گردد
پسری هست که با قلب و دلش می خندد
این پسر از بر این شادی و عشق گذران
دختران ده و این دهکده را کرده سران
به یکی قول وفای ابدی می بندد
به یکی قول صفای دگری نیز دهد
به یکی زیر و زر تاجگذاران بخشد
به یکی اسب تنومند نریمان بخشد
این زبان دل و ناکامی این خوش خبری
گشته خاموش به هنگام رسید پدری
پدر آمد ز سفر یک سفر ده ساله
به پسر گفت که ای دلبر هجده ساله
وقت آن است که بر خود بگزینی همسر
همسر نیک سراغ خود تو هست پسر؟
در جواب سخن این پدر نیک سخن
پسرک گفت پدر این چه سوالیست ز من؟
من به جز لطف شما هیچ نخواهم اینجا
من به جز خوف خدا خوف دگر نیست مرا
پدر از بهر سفر کسب نموده است منال
بخرد بر پسرش هرچه گذارد زخیال
به پسر گفت پسر با من بیچاره بیا
دختری در دل من صاحب خوش است و حیا
دختری ساده و پرورده و زیبا دیدم
از میان جبل و رود یه سیما دیدم
گیسوانش ز سیاهی شده مانند شبی
که در آن نان رسان بود همان شاه علی
گر بخواهی بشناسی خود او در جنگل
روز و شب کوزه به پشت است میان دو جبل
گر ببینی خود او محو حیایش گردی
گر بچینی گل او شاه دیارش گردی
این تعاریف که از دختر جنگل کردم
اثری در دل زیبای تو طنبل کردم؟
پسرک در پی این عاشقی نا فرجام
زیرو کرد هزاران جبل و رود و کنام
گشته از گشتن او دشت و بیابان ویران
آدم و عالم یزدان همه بر او حیران........... ادامه دارد........