باز منِ قلم به دست وسکوت و غم و هجوم سرسام آور خیالات پوچ و واهی !
باز من و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی...
وای که چقدر عاجزم از توصیف این حالت که برمن ولحظه هایم وحشیانه میگذرد!
گاهی دراین تنگنای خفقان آور و هولناک وتنگ وتاریک به فغان می آیم ودلم هوس پروازی میکند پروانه وار، آرام و بی صدا و خاموش!!!
روحم راصدا میزنم و دستش را میگیرم و بانوازشهای مهربانانه و التماسهای کودکانه و غمزه های وکرشمه ها وهای و هوی و بگیر و ببند، میبرمش به خلوتگاهی تالحظه ای چند آرام گیرد وگاه که بی تابی میکند باطناب "دلداری" به تخت "صبر" می بندمش وخوابش میکنم.
ولی این سعی باطل است،روح من طوطی یا قناری نیست که بتوان او را به قفس کشید وحصار و بند را براو تحمیل کرد.
روح من "باز" است، بازِوحشی، خوکرده به کوه و دره و قله های سربه فلک کشیده ومرتفع!
خو نمی گیرد، آرام نمی شود ، ساکت نمی ماند و درقفس نمی گنجد...
حتی بالهایش را بچینی پرواز میکند، دهانش راببندی ناله میکند، چنگالش را بسابی می درد،چرا که او دست پرورده ی خمودی و خشنی و وحشی گریهای کوهستان است.
درزمین جایش نیست چون به اوج خو گرفته، آرام نمی گیرد چون آن بالاها زیبائی ها رادیده ویاد وخاطرات آن همه شکوه وعظمت آرامش نمیگذارد و زمین را لجنزاری متعفن میبیند و خوگرفتن را زندانی تنگ و استخوان شکن.
شاید این همان حس دلتنگی ای باشد که از توصیفش عاجزم، همان که شبهایم را شمع وار
میسوزاند وروزهایم را چنان بی تاب میکند موج وار...
شاید این باشد دلتنگی ای که میتوان باکلمات وتشبیهات وتمثیلات بیان کرد.
اما، دلتنگی، "دلتنگی" است...
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۴/۲۴ - ۰۸:۴۴
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.