فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 11300


درباره من
تارانامجو (dddeaddd )    

نخونی از دستت رفته هاااااااا نگونگفتم

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۷/۰۷ ساعت 16:08 بازدید کل: 206 بازدید امروز: 186
 

جیغ؟جیغ برای یه ثانیه ام بود، ضجه؟نه من قبلا بیش از این ضجه زدم این طوری نبود !نمیدونم این چی بود که من از حنجره ام خارج میکردم که حتی آرمین هم نمیتونست کنترلم کنهمگه نمیدونستم قراره ترکم کنه میدونستم ولییییی ،ولی چی از اول که فهمیدم شدم مهره ی اصلی بازی ِ شوم آرمین این و میدونستم که منو میذاره و میرهپس چرا دارم خودمو میکشم؟!!!!خودمو زدم آرمینو زدم ...با صدای دورگه جیغ میزمو فحشش میدادم...فکر میکردم نهایت دیوونه بازیم می شه شب مهمونی ولی من از اون حد دیوونه تر هم می شدم ولی این باری که داشتمو جون ناجونی که به خاطر بارداریم تو وجودم بود جلوی دیوونه بازیه بیشتر مو میگرفت...خواستم از رو تخت بلند بشم آرمین نگهم داشت ...میخواستم پسش بزنم ولی یهویی انقدر جونم کم شده بود که حتی نای حرف زدن نداشتم نالیدم:-ول...ولم..کن...نامرد...بی...مع...معرفت..باغصه و چشمای خیسش گفت:-نفستا نفسم بالا بیاد همونطوری منو تو بغلش گرفته بودو پشتمو آروم نوازش میکردو لبش روی شونه ام بود ،لعنتی خودتو جمع کن،میخوام ولی تنم کِرِخ شده انقدر که نفسام بلند و نامیزونه ،بچه تو شکمم به قدری نا اروم بود که آرمین دستشو رو شکمم گذاشت ومدام می گفت:-باشه آروم باش...آروم ...نفس آروم باش تا این بچه آروم بگیره....دستشو از رو شکمم کنار کشیدمو با حرص خاصی گفت:-اون بچه ی من ِنفسنفسم بالا اومده بود پس جیغ زدنو شروع کردم:-زهر مار نفس الهی بمیرِاین نفس بد بخت «زدم به شونه اشو با ضجه هام گفتم:»-من باورت کردم ،همیشه ته دلم روشن بود که همونجور که شب مهمونی صیغه ام کردی و همونطوری ولم نکردی...بازم وجدانت بیدار میشه به فریادم می رسهدیگه نمیخوام ببینمت نقشه هات به پایان رسید؟اینو میخواستی؟نگام کن آرمین نگام کن ...مادر تو شبیه من بود؟از یه زن سالم و عادی تبدیل شد به یه انگشت نما؟که عالمو آدم بگن این دختره که شوهر نداره پس این شکم از کجا اومده با کی بود؟بچه ی کیه یه عمر به بچه ی خودت بگن حرومزاده آرمین این حرو مزاده است؟«به شکمم اشاره کردمو گفتم»:مادرت شبیه من بود؟یه دختر مجرد که بابام براش یه شکم هشت ماهه ساخته بود؟از شوهر خودش حامله بود؟بابای من این کار رو با مادرت کرد؟مادرت عین من بود نامرد؟اینه محبتی که بهم داشتی دروغ گو؟من با همه جور ساز تو رقصیدم که به اینجا نرسم حتی به اینجا هم که رسیدم گفتم:«ارمین ترکم نمیکنه چون نمیتونه منو مادرش ببینه ،چون دوسم داره ...»با بغض گفتم:-فکر کردم تو مثل منی نه مثل مادرت«با حرص و کینه گفتم»:تو مثل اونی اگر مادرت یه ه*ر*ز*ه نبود بابام هیچ وقت نمیتونست به یه زن شوهر دار نزدیک بشه این مادرت بوده که بهش اجازه ی این تب داغ هوسو داده«صورتم سوخت ،قدرت دستشو رو گونه ام خالی کرد و انقدرنیروش زیاد بود که سرمو به جهت سیلی برگردوند؛صدای متحرص و خشم گین و دورگه اش اومد:»-هیچوقت،هیچوقت منو با اون زن یکی ندونسرمو برگردوندم و با نفرت نگاش کردمو گفتم:-آره آره تو مثل اون نیستی میدونی چرا؟چون اون خیلی بهتر از تو بود حداقل حرمت باباتو داشت که گناهشو نفهمه ولی تو گناهتو «اشاره به شکمم»به تموم دنیا نشون دادیآرمین من هرگز نمیبخشمت هرگز و روزی نخواهد اومد که از سر این قبله بلند بشم و آه از اینجا«قلبمو نشون دادم»نکشم و اولین آهمو الان میکشم که خدا بدونه و تو «سر بلند کردم به سمت بالاسرمو و گفتم»:-تو میدونی این حیوونی که آفریدی واگذار به خودتلباسامو از رو زمین برداشتم و پوشیدم عصبی روبروم ایستاده بود با حرص گفت :-کجا؟-به تو ربطی ندارهآرنجمو گرفت ،زدمش تا ولم کنه محکم تر دستمو گرفت و منو کشید به طرف خودشو با همون حرص گفت:-کسی حکم آزادیتو نداده نفس پناهی-چیه؟هنوز ته مونده ی ه*و*س*ت تو وجودت وول وول میزنه؟کور خوندی این خری که گیر آوردی دستتو خوند دیگه آهنگ خرشو خرشو روش تاثیر نداره ولم کن عوضی ،میدونی تو ببر نیستی ،تو یه گربه ی بی صفتی ،چون ببر غیرت داره ابهت داره ولی تو بی صفتی داتری عین گربهبا تموم قدرت هولش دادم و بلند شدم از تخت تا دم در اتاق سه قدم بود ،عین صفتش عین حیوون یهو پرید جلوی در و گفت:-کجا میخوای بری بدبخت؟پیش مادرت؟مادرت دیگه نفس نمی شناسه،دیگه واسه خودش یه پارتنر داره که نفسش اونه میخوای بری خونه ی نامزد مادرت؟ ،میخوای بری خونه ی برادر من ؟طبقه پایین همین خونه؟یا پیش برادر که به خواست من بازداشته کجا رو داری که بری..-نه میرم تو خونه ای که تو« نفس »بودممیرم که تصمیم بگیرم چطوری دل تو رو خنک کنم ،خودمو بسوزونم یا تا نفس آخرم چاقو تو قلبی بزنم که به خاطر تپیدنش برای تو پام رسید به این خراب شده ،میرم تصمیم بگیرم که این کار رو جلوی چشم حسین پناهی کنم تا ببینه نتیجه ی اون تب داغ چی شد«به خودم اشاره کردم»کاری کنم که تو بی کینه بشی ولی دیگه شبی آسوده نداشته باشی ،دردی به جونت بندازم که عین مار به دور خودت بپیچی و هیچ طبیبی برات درمان پیدا نکنه ،جلوی چشم مردم بلایی به سرم بیارم که حتی سال ها هم که بگذره یادشون بیفته همه تف  لعنت بفرستنتتقاص ه*و*س بابا رو من دادم تقاص ه*و*س تورو هم «اشاره به شکمم»من دادم تقاص جفتتونو از خودم میگیرماومدم کنار بزنمش زورم مثل همیشه نمی رسید یه سرو گردن ازم بلند تر بود و عین کوه محکم من با اون اوضاعم چطوری زورم برسه ؟عصبی با صدای دورگه گفت:-ساعت دوی شبه-چیه میترسی عروسک گناهای تو بیفته دست یه نفر دیگه؟نترس با شکمی که تو برام ساختی کسی بهم نگاه نمیکنه انقدر غیرت خرج نکنآرمین با همون عصبا نیتی که کنترلش میکرد گفت:-برگرد-چی؟چی؟برگرد؟به کجا لونه ی ببر؟«به تخت اشاره کردمو گفتم :»-تموم شد آرمین امشب آخرین شبی بود که منو داشتینعره زد:-نصف شبی میخوای بری تو اون خونه چه غلطی بکنی؟-بمونم اینجا ساکای تو رو جمع کنم ؟«با مشت کبوندم تو سینه اشو گفتم:»-بیا کنار آرمین عوضی و پس فطرتآرمین –میدونی که بخوام...«صورتش یهو عین لبو قرمز شدو رگ گردنش متورم شد کثافت باز داره گولم میزنه که پاش گرفته با حرص گفتم:»-دیگه گولتو نمیخورم آرمین تو رو همین امشب میذارم کنار، قلبمو میکنم از تو سینه ام...انگار از درد فلج شد خورد زمین و گفت:»-نَ...نفَََ.َ.َ.َس...پ...ااامبا کینه گفتم:-به درک از کنارش اومدم رد بشم از شدت درد نمیتونست جلومو بگیره با اینکه اگر زیر پامو میگرفت میخوردم زمینو متوقف میشدم ولی ...این کار رو نکرد!!!!اگر ساعتای قبل بود میگفتم به خاطر بچه امون ترسیده که بلایی سر اون بیاد من بخورم زمین...از در خونه داشتم میرفتم بیرون نعره میزد :َ-نفَ َ َ َ َ َ َ سNormal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin-top:0in; mso-para-margin-right:0in; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0in; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} سریع از خونه خارج شدم و از جلوی در برای اولین ماشینی که دیدم زرده(نماد رنگ تاکسی ایران) دست تکون دادم و سوار شدم و گفتم:-اقا سریع تر خواهشا برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ...هنوز نیومده بود ،شایدم دیگه نیاد...دستمو رو شکمم گذاشتم انگار بچه ام هم با من هق هق میکرد هر دو سه دقیقه بر میگشتم پشت سرمو نگاه میکردم راننده گفت:-خانم کسی دنبالته؟میخوای بریم کلانتری؟زدتتون؟یاد سیلیش افتادمو دستمو رو گونه ام گذاشتمو گفتم:-نه آقا فقط سریع تر برید ... دستمو رو شکمم گذاشتمو تو دلم گفتم:-مامانی نترس پسرم نمیذارم به این دنیای پر از غم بیای قبل از اینکه بیای تا عذاب بکشی من خلاصت میکنم که نیای و قیافه ی پدر و پدر بزرگ نامردتو ببینی...آخه چطوری من بچه امو نجات بدم؟اون بچه ی من ِ اون که گناهی نداره که کشته بشه،بمونه بشه آرمین؟....میخوام که خودم بمیرم ولی اون باشه ،بچه ام ...بچه ی بی گناه من که حتی از منم بد بخت تره...دلم بخواد به خدا برش گردونم که توی این جهنم نباشه ...مامانی پسرم کاش که خودت بری خدایا از من خودت بگیرش من جرئتشو ندارم ...خدایا پسش بگیر ...من نمیتونم اونو بهت پس بدم...از کیفم پول دراوردمو دادم به راننده و از ماشین پیاده شدم تا رسیدم دم در خونه صدای جیغ چرخای ماشین از سر کوچه اومد انقدر هول شده بودم که کلید از دستم افتاد  رو برفای جلوی در،خودش بود اومده بود رسید بهم همون پورشه ی شاستی بلند واسه آرمین....کلیدواز روی برفای زمین برداشتمو در رو باز کردم ترمز کرد ،سریع دوییدم تو و در رو بستم ،رسید پشت در، در زد :-نفس نفس باز کن ...-برو گمشو ...-نفسِ احمق حالت خوب نیست در رو باز کن-به تو چه قاتل قصی الدل برای تو مگه مهمه؟دادزد :نفستیکه امو از در خارج کردم و با همون هق هق گریه به طرف ساختمون خونه حرکت کردم ...که پام سر خوردو خوردم زمین جیغ کشیدم...آرمین از پشت در عین دیوونه ها دادزد:-نفس چی شد؟نفس؟نفس تو رو خدا جواب بده چی شد؟-آخ...آآآآه...«کمرم و لگنم چه دردی گرفت بچه ام ...دستمو به شکمم گرفتمو لبمو گزیدم بچه ام طوریش نشه ...من نمیخواستمش ولی دست خودم نبود بچه امه آخه...»صدای تکون خوردن در اومد فهمیدم داره از در میاد بالا با وحشت به بالای در نگاه کردم ...خدا رو شکر ...حفاظ های بالای در مانع ورودش به حیاط میشه ،از همونجا پشت میله ها گفت:-نفس خوبی...جیغ زدم –برو گمشو ...برو گمشو عوضی...به سختی از جا بلند شدم و گفت:-نفس بیا در رو باز کن-برو بمیر برو به جهنم برو همون قبرستونی که میخواستی بری ..با حرص گفت:نفسدر خونه رو باز کردم و داخل شدم تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم مامان بابا نعیم نگین ...صدا شون تو گوشم می پیچید صدای خنده ها ،حرف زدنا،جرو بجثای منو نگین با نعیم...مامان صدامون میکرد...رو مبل نشستم و گریه امو از سر گرفتم الان همه امون گرفتار نقشه ی آرمینیم ..هیچ کس جاش مثل قدیم امن نیست ....تا خود صبح یاد کردمو مرور کردمو اشک ریختم ،تا  خودسپیده ی صبح آرمین صدام میکرد و  به موبایلم زنگ می زد ،برق و تلفن خونه به خاطر عدم سکونتمون طی اون ماه ها و پرداخت نکردن قبض قطع بود آیفنو بزنه...دمدمای صبح صداش قطع شد...نزدیکای دو ساعت دیگه وقت ملاقات بابا بود باید تمومش میکردم ...آرمین یعنی رفته یا هنوز هست؟اگر باشه چطوری برم؟چادر سیاهی از تو کمد برداشتمو سرم کردم....وای چه دردی دارم، باید این قائله رو ختم کنم دیگه بریدم ...تصمیمو گرفتم بابا باید بفهمه چی به روز من آورده ...در خونه رو آروم باز کردم ،ماشینش جلوی در بود و آرمین خوابیده بود آهسته اومدم بیرون در هم نبستم تا با صدای در بیدار بشه،این درد لعنتی از زمین خوردن دیشبه؟دم دمای صبح شروع شده... و بعد پاور چین پاورچین  از اونجا دور شدمو به اولین ماشینی که بوق زد دست تکون دادم تا بایسته و سریع آدرس زندانو دادم ...نمیخواستم به اتفاقاتی که ممکنه بیفته فکر کنم من میخوام فقط این قائله رو ببندم همه رو خلاص کنم خسته شدم ...دیگه نمیخوام ادامه بدم...چقدر بچه ام نا اروم تر از دیروزه ،کمرم به شدت درد میکنه دلمم همین طور...وای گاهی چه دردش طاقت فرسا میشهپشت شیشه منتظر بودم تا بابا بیاد ،چشمامو رو هم گذاشتم تمام زندگیم با آرمین جلوی چشمم اومد ...تمام حوادث یکسال و اندی که باهاش بودم چشمامو باز کردم دیدم بابا داره میاد تا منو دید هول شد دویید طرف گوشی و برداشتشو گوشی رو برداشتمو اول با نگرانی گفت:-صورتت چی شده؟کی زده تو گوشت که جای سیلی انگشتش رو صورتت؟هان ؟بگو تا بیام مادرشو به عذاش بشونم،قیافه ات چرا انقدر ورم کرده؟این همه ماه کجا بودی؟نکنه شوهر مامانت زده اره بگو بابایی من میدونم که مامانت ازدواج کرده منتظر بود تا از من طلاق بگیره؟زیر سر داشته انگاری...نفس یه چیزی بگو چرا اینطوری نگام میکنی؟درد شدیدی داشتم صورتم از درد جمع کردمو بابا نگران گفت:-چی شده؟کجات درد میکنه؟درد داری؟زدم زیر گریه نگران و عصبی گفت:-چیه نفس جان بابا مرد که تا تو حرف بزنی-بابا میخوای بدونی تقاص ه*و*سِ هفده سال قبلتو کی داد ؟رنگ بابا عوض شد یهو عین زرد چوبه زرد شد-میخوای بدونی چرا صورتم کبوده ؟چرا رنگ پریده ؟چرا صورتم ورم داره ؟چرا گریه میکنم؟این همه مدت کجا بودم؟پیش کی بودم؟«با حرص گفت:»-میخوای بدونی که چه بلایی سرمنه بدبخت اومد؟وقتی با اون زن ِ چشم آبی بودی ،قرار بود چه بلایی سر من بیاد؟ببین بابا«چادرمو کنار زدم شکم بزرگو برجسته ام نمایان شد و بابا رنگش کبود شد چشم نمیتونست از شکمم برداره دیدم که چطور شونه هاش لرزید ،چشماش داشت از کاسه در میومد»با گریه و حرص گفتم :-من حامله ام حامله  میدونی از کی؟ میدونی بابا ؟از پسر همون زن ،میدونی به خاطر کی؟میدونی برای چی حامله ام؟به خاطر تو تا تقاص تو رو از من بگیره...«دردم دوباره شروع شد ولی با همون دردو حرص سر بلند کردمو گفتم:»-میدونی آرمین شوکت کیه؟بابا شوکه تر نگام کردو گفتم:-میدونی کامیار شوهر نگین کیه؟-میدونی ،پسرای کی هستن...پسر همون زنی که تو عاشقش بودی«به چشم خودم دیدم که تن بابا لرزید و رنگش رفته رفته کبود شد ،رگهای گردنش متورم میشدو همچنان چشمش به شکمم بود»،همون زنی که تو به خاطرش گناه میکردی و زنو بچه اتو فراموش میکردی ،یادت میرفت که اون یه زن متأهل تو یه مرد متأهلی سه تا بچه داری ،دوتا پسر بزرگ داره که شاهد تموم لحظه های خیانتن«درد دلم باز شروع شد وای چه درد نفس گیریه دلم میخواد جیغ بزنم هرگز تو زندگیم اینطوری درد نداشتم یه درد مهلکو خاصه...رد شد»ادامه دادم:اون زن دوتا پسر داشت «با بغض و کینه وحرص گفتم:»-به اسم کامیار که از شوهر اولش بود و آرمین شوکت از شوهر دومشمیدونی این دوتا برادر به خاطر گناه و خیانت تو چه بلایی سر منو خواهرم آوردن ؟میدونی ما یه سالو نیمه که چی میکشیم منو مجبور کرده باهاش زیر یه سقف برم مجبور کرد که با اون باشم تا تقاص تو رو از من بگیره بابا می فهمی تقاص تو رو «بابا دستشو مشت کرده بودو با چشمای به خون نشسته به شکمم نگاه میکرد»من اون موقعه یه بچه ی پنج ساله بودم ،شانزده سال نمی دونستم تو چه گناهی مرتکب شدی تا همین پارسال نمیدونستم بابای من پشت و پناهم اونی که این همه روش حساب باز میکردم ....چطور تونستی بابا؟با یه زن شوهر دار؟«جلوی دهنمو گرفتم ،اشکام رو دستم ریخت...دردم دوباره شروع شد چشمامو بستم و لبامو رو هم فشردم تا دردو تحمل کنم چه درد بدی هر دفعه از دفعه قبل بدتر میشه »ادامه دادم:-چطوری تو چشمای بچه ها و شوهر اون زن نگاه میکردی وقتی تا این حد به زنش نزدیک شده بودی به ناموسش؟تو رو نمی شناسم،بابای من این مردی نبود که این کارا از پسش بر بیاد،بابای من مرد بود نه یه نامرد که من چوب نا مردی هاشو بخورم،من نمی بخشمت بابا تو تموم زندگی منو با آتیش ه*و*سی که داشتی به آتیش کشیدی و منو سوزوندی ببین من با یه طفل معصوم تو شکمم سوختیم «هق هقم بالا گرفته بودو درد لعنتی هم جونمو داشت کم کم ازم میگرفت ،دلم میخواست از درد سرمو به شیشسه ی مقابل بکوبونم حتما زمین خوردن دیشب این بلا رو سرم آورده ؛سر بلند کردم بابا رو دیدم تموم گردنش قرمز بود ولی صورتش سیاه شده بود رگ های گردنش از شدت تورم داشتن منفجر می شدن هنوزم نگاش به شکمم بود از چشمای به خون نشسته اش آتیش می بارید»ادامه دادم:-آرمین شانزده سال برای من نقشه کشید شانزده سال صبر کرد تا من بزرگ بشم ،بشم نفس پناهی ،پر از آرزو و آمال بشم پر از هدف و شور زندگی بشمو بعد وارد زندگیم بشه بعد نابودم کنه منو به خاک سیاه بنشونه میدونی چرا ؟داد زدم با ضجه و گفتم:-چون من نفس بودم دختری که تو به خاطر علاقه ات بهش اسمشو گذاشتی نفس تا همه بدونن که این دختر نفس تواِ نفستو به زمین گرم کوبید با تموم سنگ دلی ای که تو براش ساخته بود با همون روان خرابی که تو مسببش بود با همه ی عقده هایی که تو براش ساخته بودی ،تموم نوجوونی ای که با برچسب (پسرایی که مادر شون یه زن ه*ر*ز*ه است گذروندن با شک اینکه نکنه حرف بقیه راست باشه ما هم یه حروم زاده ایم گذروندن با نداشتن پدر و مادر نداشتن یه خونواده که بهشون آرامش بده؛اون آرامششو با سوزوندن و آب شدن من میگرفت ...منو نگاه کن بهم بگو داغت کرد؟داغی که رو سینه ی خودش بود و به دل تو گذاشت ؟؟نفستو ازت گرفت حال اونو پیدا کردی که بانی قتل مادرش و خودکشی پدرش شدی؟آرمین منو خون بها ء مادر پدرش میدید منو جای اون دوتا ازت گرفت تا هر بلایی میخواد سرم بیاره و منم نباید اعتراض میکردم چون تو «جیغ زدم »بابای من بودی ...نگام کن شبیه معشوقه اتم؟شبیه اون زن ف*ا*ح*ش*ه چشم آبی؟اونم مثل من بود؟مجرد ؟با یه شناسنامه ی دختر؟ولی یه زن بی سر پرست ؟یه مادر مجرد ؟دختری که از فردا بهش یه برچسب نا سالمی می چسبونن به طرفش انگشت اتهام میگیرند و میگن گناه کرده؟به بچه ی بیگناهو پاک من بگن حروم زاده؟ز*ن*ا زاده؟!تو هم همین بلا رو سر مادرش آوردی؟تو هم هشت ماه باردار بود ترکش کردی؟ تا حالو روز منو داشته باشه ؟نه بابا ولی آرمین شوکت بامن این کار رو کرد تا تو بفهمی که معنی خیانت یعنی چی وقتی عزیز کسی رو میکشی و فرار میکنی یعنی چی؟وقتی یه عمر بهت میگن حرومزاده ،دست محبت کسی رو سرت نمیاد ،همه بهت به چشم بچه ی یه زن نا سالم می بینن یعنی چی؟قتل یعنی چی؟یعنی این که منو روزی صد بار کشت ولی دارم نفس می کشم...«از درد دندونامو رو هم گذاشتمو نفس پر دردمو از بین دندونام خارج کردم :آااااااااااااآههههه-بابا ؛آرمین نه، تو قاتل منی ،قاتل بچه امی که بیگناهه،من این بی آبرویی که برام ساخته رو از چشم تو می بینم تو دیوونه اش کردی ،تو روانشو خراب کردی ،تو به جنون رسوندیش «جیغ زدم»: تا منو بکشه تو قاتل منینفسای بابا بلندو پر از خشم شده بود انقدر که سینه اش بالا و پایین میشد و استخون فکش منقبض شده بودو دندوناشو رو هم می ساووند...-آرمین خواهرمو به برادرش سپرد تا اونم مثل من نابود کنه ولی....کامیار وسط راه دلباخت نتونست ادامه بده چون کینه اش کمرنگ تر از آرمین بود چون تو فقط مادرشو ازش گرفته بودی این آرمین بود که هم مادرشو از دست داده بود هم پدری که بهش عشق میورزید... من هم جای خودم تقاص پس دادم هم جای خواهری که به واسطه ی عشق نجات پیدا کرده بودنعیمو انداخته بازداشتگاه چون غیرتش قبول نمیکنه خواهرش تقاص گناه پدرشو پس بده مامانو با طرح یه نقشه به مردی رسونده که قراره وقتی از زندان میای بیرون شریکت باشه به مامان رحم کرده چون اونو شبیه باباش میدیده ولی به من ظلم کرد چون میخواست که من مثل مادری باشم که ازش متنفرهمیخواست کمر تو رو خم کنه همونطور که تو هفده سال کمرشو خم کردی«دندونامو رو هم گذاشتمو به لباسم چنگ زدم ئوای من دارم می میرم از این درد این چیه دیگه؟عرق رو پیشونیم نشسته بود از درد گُر گرفته بودم ،میخواستم حرفمو بزنم باید دردو تحمل کنم...»بابا گناه من چی بود من بیستو یک سال سالم زندگی کردم تا اونچه که ایقمه نصیبم بشه من حقم آرمین نبود ...من دختر خوبی بودم حقم این تاوون سنگین گناه تو نبود منو بیگناه سوزوندن بچه ام بی گناه تر می سوزهآرمین به خاطر تو بهم دست درازی کرد ب«بابا بیشتر به لرزه افتاد قیافه اش خیلی ترسناک شده بود انگار صورتش از اون همه خشم ورم کرده بود...»-به خاطر تو وادارم کرد که باهاش رابطه داشته باشم ،مجبورم کرد که حامله بشممن هشت ماهه از پسر معشوقه ات حامله ام کینه ای که از تو داره چشمشو به عشق پدر و فرزندی بسته به من که میگفت از همه ی دنیا بیشتر آرومش میکنم ...تو از اون یه «با دردم با ضجه و حرص دادزدم:»حیوون ساختی تا منو بدّرهاون شاهد صحنه های خیانت تو بود ،شاهد جسد های تیکه تیکه شده ی پدری که با چاقو مادر گناه کار و فاسدشو کشته و با همون چاقو قلب خودشو از کار انداخته تو یه قاتلی بابا ،قاتل مادر آرمین ،پدرآرمین ،قاتل من،قاتل بچه ام ...بابا یهو بلند شدو صندلی رو برداشتو کبود به شیشه ی مقابلمون و نعره میزد با تموم قوا انقدر محکم که رگ های گردنش داشتن پاره می شدن:-آرمین می کشمتسربازا میخواستن مهارش کنن و جلو شو بگیرن اما نمی تونستن ،انگار به یک باره دیوونه شده بود فریاداش ساختمون زندانو می لرزوند همه جا همهمه انداخته بود با وحشت بلند شدم ،دستمو رو شکمم گذاشته بودم نمیدونستم حال بابا رو تحمل کنم یا دردی که داشت ممنو از بین می برد، اومدن و چند نفری بردنش ...از فرط گپریه به بیرون پناه بردم و با  همون هق هق و گریه به زور خودمو به بیرون رسوندماومدم از خیابون رد بشم که ،یهو همراه یه درد خیلی زیاد یه مایع داغ پاهامو خیس کرد ، لباساهم خیس شد اول فکر کردم نکنه از زمین خوردن دیشب کنترل ادرارمو از دست دادم...ولی سریع دوزاریم افتاد که کیسه آبم پاره شده...الان؟الان نه من هشت ماهمه هنوز الان تو خیابونم چیکار کنم؟انگار با پاره شدن کیسه ی آب بچه دردش به اون شدیدی،دوبرابر شد ،باید خودمو به بیمارستان برسونم ،فقط یه مادر اینو درک میکنه که هرچقدر هم بچه اتو نخوای وقتی محیا بشه که بلایی ممکن باشه که به سرش بیاد تو حاضری بمیری تا یه خار تو پای بچه ات نره ،منم بچه امو نمیخواستم ولی توی اون لحظه که قرار گرفتمو حس کردم بچه ام ممکنه تو خطر باشه...دیگه برام مهم نبود که آرمین ترکم کرده به بچه ی حلال من میگن حروم زاده یا آینده ی بچه ام چی میشه فقط میخواستم اتفاقی براش نیوفت...باید برم اون دست خیابون ،نفس یه کم دیگه تحمل کن...قدم اولو که برداشتم از شدت درد بی اختیار جیغ زدم...واقعا دست خودم نبود..-ن َ َ َ َ َ َفس...سربلند کردم دیدم آرمین قلبم به تپش افتاد اونه،اون آرمینه، اونور چهارراه با حال پریشون و مستأصل داره میاد اینور ،مگه نمیخواست بره؟چرا اومده؟چرا دنبالم میاد ؟!گفت:«میخوام برم آلمان»پس چرا نمی ره؟فردا پرواز داره !اومده اینجا چیکار؟چرا قیافه اش انقدر داغونِ؟آی...آییییی...خدایا این درد طاقت فرسا درد زایمانه؟الان نه پسرم صبر کن ...صبر کن مامان ....آآآآآآآآآآآآآههههه...-نفس بایست ترو خدا، ماشین....زانوم از درد خم شد دیگه نمی تونستم ادامه بدم اصلا از درد مغزم تموم فرماناشو کات میکرد فقط دلم میخواد بمیرم که دیگه درد و حس نکنم والبته دلم میخواست اول بچه ام سالم به دنیا بیاد...آرمین عین دیوونه ها میدویید اینور خیابون نگران شدم حواسش بره به من ماشین بزنه بهش میخواستم بگم«مراقب باش ماشین نزنه بهت طوریت بشه»در حالی که دستشو به طرف ماشینا ی خیابونی که من وسطش از درد افتاده بودم، تکون میداد و داد میزد:-ترمز کنید لعنتیا ،نفس پاشو ...ترمز کنید زنم وسط خیابونه...نگام به آرمین بود از همه ی دنیا بیشتر الان به حمایت اون نیاز داشتم اون که داره این طوری میدواِ به طرفم تا از خطر حفظم کنه فقط سه قدم مونده بود بهم برسه که صدای جیغ ترمز تو گوش خیابون پیچیدو دستمو بی اختیار دور شکمم گرفتم و آخرین چیزی که دیدم قیافه ی هراسان و رنگ پریده ی آرمین و صداش بود که انگار توی یه غار صدام میکرد و یه درد زیاد که با ضربه ی سرم به سپر ماشین به اتمام رسید.....بیب...بیب...بیب...دلم میخواست چشممو باز کنم ولی انگار به پلکام سنگ آویزون بود نمی تونستم از یه خواب سنگین بلند شده بودم و نمیتونستم بیدار باشم میخواستم بازم بخوابم درست عین خواب نوشین یاعت پنج صبح بود که هرچی میخوای بیدار بشی بازم نمی تونی صدا ها خیلی بد شنیده می شد...-آرمین بذار بخوابه بیا بیرون بسه گفت فقط یه دقیقه-فقط بدونم حالش خوبه؟-بهوش اومده خطر رو رد کرده بیا باید استراحت کنه-این هفتمین باره که به هوش میادو دوباره از هوش میره مگه از کما در نیومده؟-به خاطر دارو هاشِ،نگران نباش بهتره که بری-فقط یه دقیقه دیگه- ده دقیقه است تو آی سی یو هستی اینجا جای ملاقات نیست ،آرمین...دستمو بوسید و گفت:-نفس تو رو خدا خوب شو ترو خدا ،من دارم دیوونه میشمدستمو آروم سرجاش گذاشتو بعد هم صدای پاش که دور میشد و شنیدم از جلوی در صدای چند نفر رو شنیدم:-آرمین ،بچه ام خوبه؟-باز به حال اومدو...-هیسسسسس!بابا برید عقب میگم اینجا آی سی یو اِ...                          *                       *                         *               -مامان جان نفس...مامان قشنگم...مامان بیدار شو...اینبار انگار حالم بهتر بودمامانو تا دیدم گفت:-سلام دختر قشنگمچشممو دوباره بستم ،چی شده؟من کجام؟مامان-نفس مامان ...نفس جان...چشمامو دوباره باز کردمو گفتم:-ما....ماما...ن-جان مامان الهی من قربون مامان گفتنت برم-چی ...چی شده؟-تصادف کردی مامانمتنم درد میکرد نالیدم مامان نگران گفت:-چیه ؟دخترم؟درد داری؟کامیار تازه بهت مسکن زده الان دردت قطع میشهصدای داد آرمین هنگام تصادف تو گوشم پیچید....چشمامو رو. هم گذاشتم ...حامله بودم بچه ام وووبچه ام...چشمامو با نگرانی باز کردم انقدر نگران که مامان سریع گفت:-جان مامان؟-بَ..چ...بَچه ام      ...«دست آزادمو رو شکمم گذاشتمو مامان با شعف خاصی گفت:»بچه اتو میخوای؟آرمین رفته پیشش تا من بیام بالا تو رو ببینم نگران نباش تو این دو ماه مراقبش بودیم...-دو ماه!!!مامان-دوماه بود که تو کما بودی بچه هم تا یه ماه تو بیمارستان بود هم زود به دنیا اومده بود هم به خاطر تصادف باید تحت مراقبت قرار میگرفتک-بچه ام ...سالمه...مامان با ذوق گفت:آره مامان پسرم شیریِ برای خودش ،نگران نباش خطراش رفع شده-ناهید خانم ...ناهید خانم...مامان با ذوق گفت:کامیار بیا بچه ام کاملا بهوشِکامیار-  خسته اش نکنید بذارید استراحت کنه فردا که رفت تو بخش بیایید ملاقاتش بیایید بیرون...مامان پیشونیمو بوسید و گفت:-مراقب پسرت هستم تو فقط زودتر خوب شو ،نگرانم هیچی نباش...چشمامو دوباره بستم انگار همه ی نگرانیم شد بچه ام ،سالمه یا مامان برای آرامش من گفت «سالمه»؟تصادف اذیتش نکرده باشه می ترسم این یک ماه زودتر به دنیا اومده ،نارسیش روش تاثیر منفی بذاره،تو دستگاه بوده؟چه شکلیِ؟آرمیییییییین!اون کجاست؟رفته؟نه نه هست مامان گفت :«پایین پیش بچه است» مگه قزار نبود بره چرا هنوز هست؟دوماه گذشته...چقدر خسته ام نمی تونم فکر کنم ولش کن...                                        *****چشما مو که این بار باز کردم از هر دفعه حالم بهتر بود اون گیجی و سنگینی کمتر بود ،به اطراف نگاه کردم دیدم یکی کنارم نشسته و سرشو روی دستش که روی تخت بود گذاشته بود و خواب بود ، حس میکردم آرمین چون نعیم شونه هاش به این پهنی نیست ،کامیار هم که نمیاد اینجا ...این آرمینه ...چرا انقدر لاغر شده ؟!!!چه بلایی سر موهای یه دست مشکیش اومده چرا انقدر تا رای سفید تو موهاش عشوه فروشی میکنن؟!!!مگه نمیخواست ترکم کنه چرا هنوز هست و مراقبمه اون بهم گفت «دارم میرم»بغضم گرفت بعد دوماه بعد اون تصادف باز هم این بغض به سراغم اومد ...پیش منه،تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم از اون شماره ی ناشناس که اگر به بابا یا نعیم نشون میدادم می فهمیدن و میشناختن که شماره ی آرمینه و این کار رو نکردم تا....قراره تو پارکو روز ولینتاینو مهمونی و لحظه های بینمونو ....شبی که بهم گفت میخوام برم...صدای ویبره ی موبایلش اومد اولین ویبره ای که زد پریدو منو نگاه کردو دید که بیدارم گفت:-بیدارت کرد عزیزم؟بخواب خوشگلم ببخشید...بخواب...«چرا موندی آرمین؟چرا انقدر رنگت پریده؟چرا انقدر لاغر شدی؟...»از جا بلند شد یه شلوار جین یخی تنش بود و یه تی شرت طوسیه کمرنگ و سوشرت سفید ،جلوی در رفتو با صدای خفه گفت:-بله؟ناهید خانم...بیدار شد الان...گفتم زنگ نزنید خودم زنگ میزنم از صدای ویبره بیدار شد...رفت بیرون به جای خالیش نگاه کردم ...با تموم اون اتفاقا هنوز کنارمه مگه نقشه هاش تموم نشده؟چرا بازم هست میخواد دیگه چه بلایی سرم بیاره؟آرمین از در اومد تو بهم لبخندی آروم زدو گفت:-چرا بیداری عزیز دلم بخواب ،درد داری؟توی چشماش نگاه کردم صدای داد اون شبش که داشتم میرفتم تو گوشم پیچید :«نَ َ َ َ َ َ َفسسسسسسس»چشمای آبیش پر از غم بود و پر از نگرانی مملو از یه آرامشی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بودم حتی وقتی که منو تو آغوشش میگرفتو میگفت:«ارومم»چرا حالو روزش انقدر درمونده و خسته است؟نگرانشم حس میکنم بیدار نشده داره ته دلم شور میزنه ،چرا نرفته که همه چیز تموم بشه و منم این دلو بکنم بندازم دور مگه میشه؟!حداقل اینگه بگم آخیش بازی انتقام آرمین تموم شد...موهامونوازش کرد و اومد جلو تو چشمام با تموم قدرتی که نگاهش داشت حسرتو ریخت ،چشمات چرا حسرت دارن؟بانی عذاب من؟دلمو می لرزونه...چی به تو انقدر حسرت داده؟نفس بسه...اون آرمین واسه چی براش نگرانی؟میدونم ولی دلم براش تنگ شده ...فقط یه کم دیگه نگاش کنم...یه کم...یاد روز کنکور که تو بغلش بودم افتادم اولین بار بود که گردنمو لمس میکرد اون موقعه هم گفتم:«فقط یه کم دیگه ولی هرگز نتونستم از نوازشش صرف نظر کنم با دست پس میزدم با پا پیش میکشیدم...چشمامو بستمو رو مو تا خواستم برگردونم ،آرمین با عجله دستمو به آرومی گرفتو رو مو به نرمی برگردوند طرف  خودشو با التماس گفت:-نه نفس نه عزیزم ترو خدا نه حالا که حالت خوب شده ،حالا که بیدار شدی،حالا که میتونم چشماتو ببینم خودتو ازم دریغ نکن من دوماه که تو کما بودی کشیدم ،بسه نفس آستانه ی تحمل من خیلی وقته پر شده ،آه تو منو از پا در آورد ،ببین از نبودت تو زندگیم فقط طی دوماه چی به سرم اومده،نفس داغونم کردی تروخدا باهام بد تا نکن دیوونه میشم تموم دنیامو دادم تا تو رو بگیرم به پای تموم دنیا افتادم تا تو رو از خدا بگیرم ،هر بلایی که سرت آوردم تک تک شو خدات بدتر سرم آورد اونم با یه حرکت اینکه تو رو تخت خواب باشی و من پشت در اتاقت پر پرتو بزنم ،تمام اشکاتو به خدا پس دادم تموم ضجه هایی که تو تو بغلم زدی رو همه اون لحظه هایی که مظلوم بودی و من عاشقت می شدم ولی کینه ام تو رو عذاب میداد...نفس ...با من بد نکن منم مثل تو حالا تقاص پس دادم کسی ازم تاوانتو گرفت که یه روزی گواهشو بهم دادی من از گواهش تنم لرزید ولی فکر نمیکردم تا این حد بتونه جونمو به لبم برسونه ...دستمو با چشمای خیس بوسیدو گفت:-با من باش نفس همه ی زندگیم در تو خلاصه می شه اینو حتی قبل تصادف هم میدونستم ولی با خودم سر کینه ام لج کردم میدونستم اگر برم هم میام چون به تو وابسته شدم ،به تو تعصب دارم و غیرتم نشون زخمی که رو روح وروانم بود نیست نشون عشقه میدونستم ولی ...بازم کینه ی لعنتیم نذاشت...بی خبر از اینکه عشقِ یک ساله ام حتی بزرگ تر از کینه ی هفده ساله امهخدا با گرفتن تو از من تو کمرم میزد منو به زمینی مینداخت که داغ تو ازش زبونه میکشید...تو رو فدای خواسته ی خودم کردم ولی تومنو فدای عشقت کردی انقدر خدا رو به خاطر بچه امون قسم دادم ،انقدر گفتم:خدایا من نه به خاطر بچه امون برش گردونن که تا تونستم تو رو پس بگیرم من هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد جونم به جون تو بسته باشه...نمیدونستم نمیتونم حتی یه قدم ازت فاصله بگیرم...نفس تاوونت خیلی سنگین بود برای منی که تو تموم زندگیم با خدا یه کلمه حرف نزده بودم و خدا رو فقط از زبون دیگرون میشناختم ،پس گرفتن تو سخت بود بعد سی سال زندگی بهش رو کردم که بگم عشقمو میخوام ،داغم کرد تا تو رو داد ،پیش هر کسی که عزت پیشش داشت رفتم تا واسطه بشه تو بیدار بشی نفس فکر میکردم اگر بلا به روزت بیارم باباتو از پا درمیارم نمیدونستم تو بیش از اینکه نفس پناهی باشی نفسِ آرمینی...نفس من ...صورتمو نوازشی کردو گفت:-هر چی بخوای هرکاری بخوای میکنم فقط با من بمون به خاطر پسرمون نفس ما یه بچه داریم به خدا نفس دیگه اذیتت نمی کنم تو فقط کنارم بمون همین کافیه...تو مال من باش من دنیا رو به پات میریزم فقط باش نفس تو پسرمون کنارم باشید فقط همینو میخوام تو فقط کنارم بمون من اینو بدونم که مال من هستی برام کافیههمین که خیالم راحت باشه که تو رو دارم تو هرچی بگی و هرچی بخوای همون و انجام میدم فقط بهم بگو حتی یه لحظه هم ازم جدا نمی شی«موهامو نوازشی کردو گفت:»-تو میدونستی که من عاشقم واسه همین با این حالت داغ به دلم گذاشتی ...نفس طاقت ندارم ...مال من بمون ...نفس تحمل ندارم ...چشماشو بست ودستمو بوسیدوگفت:-همیشه میگفتم:«چیزی از تو واجب تر و مهم تر تو زندگیم نیست»من میخوامت نفس تو نفس ِمن هستی اینو میفهمی؟مادر بچه امی بچه ای که در حد تو دوسش دارم  و اینو هیچ وقت تا این حد درک نکرده بودم،مادر راست میگفت که باید پدر و مادر بود تا اینو درک کرد که بچه چقدر عزیزه....من تو و پسرمونو با هم میخوام نفس درکنار هم مثل خونواده ای که هرگز نداشتم و همیشه حسرتشونو خوردم ،تو بگو با من میمونی تا هر تعهدی که بخوای بهت بدمبا بغض گفتم:-میخوای ...سرشو با هیجانو استرس و مضطرب آورد جلو گفت»:-جان؟-میخوای بگم باشه که مثل اون شب که مطمئن شدی منم مثل خودت هستم بهم بگی میخوای بری ؟آرمین با همون حال گفت:-کجا برم آخه؟کجا برم که بدون تو دووم بیارم؟اگر میخواستم برم که تا حالا رفته بودم ،من دوماهه که پام به خونه می رسه که فقط یه دوش بگیرمو لباس عوض کنم برگردم بیمارستان پیش تو از در اتاق تو اونور تر نمیرمکه مبادا قلبم بایستهبا بغض گفتم:-آرمین...دروغ نگوارمین با هیجان و هول خم شد لبمو بوسیدو گفت:-فدات شم این طوری نگو ....اینطوری بغض نکن ...با هیجان تو چشمم نگاه کردو گفت:-میدونی که من هرگز طعم محبتو خونواده رو نچشیده بودم ...بعد تصادف تو هر وقت میرفتم خونه دیوونه میشدم هر جای خونه تو رو می دیدم صداتو می شنیدم ،خونه ام ،تختم ...همه بوی تو رو میدادن من تو رو میخوام ...نفس ...وقتی پسرمونو بغل میکردم انگار تموم وجودم لَه لَه تو رو می زد ،گریه امانم نمیداد من با تو زندگی کردنو تجربه کردم با تموم اون لحظه های تلخی که ساختمک هرگز با کسی اون روزها رو تجربه نکردم که تو یادم حک بشه و برای تک تک اون روزا حسرت جونمو بگیره ...هر وقت نگینو کامیار رو کنار هم دیدم هزار بار تو خودم شکستم هزار بار خودمو به جرم آزار تو محاکمه کردمو در خودم کشتم نفس منو ببخش بیا از اول شروع کنیم ،همه چیزو به خاطر بچه امون ببخش بذار برای اون و تو یه زندگی بسازم زندگی ای که از همه بیشتر آرزوی خودمه ،نذار پسرمون هم مث من بزرگ بشه مث تو که پدر داشتی ولی فقط جسمشو نمیخوام رو بچه ام فقط اسمم باشه میخوام برای تو همسری کنم برات جبران کنم برای پسرمون پدری کنم اونطوری که لیاقت پسرمونِلیاقت بچه ای که مادری مثل تو داره ...-آخه آرمین من چطوری کارای تو رو فراموش کنم تو هزار بار منو با احساسات متفاوت کشتی یه بار قاتل یه بار عاشق یه بار افسرده و پریشون...آرمین تو چشمام با ترس نگاه کردو گفت:-میدونم میدونم قربونت برم ولی به خدا همش به خاطر این بود که من عاشقت بودمو تو دختر قاتل خونواده ام بودی نفس بیا از اول شروع کنیم حالا دیگه میدونم تو برام چه حکم و ارزشی داری ،نفس ما یه بچه داریم...«تو چشماش نگاه کردم ،بچه ی من از این مردِ چشم ابیه ،بچه ام...پاره ی تنم که الان نسبت به همه بیشتر دلم میخواد ببینمش و نگرانشم باید به خاطر دل خودم بچه امو محروم از پدرش کنم ؟ارمین راست میگه ما هر دومون به نحوی از پدرامون محروم بودیم...اون تغییر کرده یا بازم داره گولم میزنه؟اگر دروغ بود چرا انقدر قیافه اش طی این دوماه عوض شده؟یعنی واقعا به خاطر من این حال و روز و داشته؟بچه امو بی پدر چطوری بزرگ کنم ؟بدون شناسنامه؟بدون اینکه به همه ثابت بشه که من با شوهرم بودم ...من توانایی اینو دارم که با یادگاری آرمین زندگی کنم؟اون منو ترک کرده بود...ترکم نکرد همون موقعه هم دنبالم بود ....نباید بچه امو قربانی کینه ی خودم کنم من به آرمین گفتم «میخوای بچه اتم مثل تو بار بیاد ؟نمیخوام کاری کنم که اگر بچه ام بزرگ شد و پرسید بابام کجاست؟بگم تو رو به خاطر انتقام به دنیا آورد و وقتی ادعای پشیمونی کرد من هم به خاطر انتقام از اون تو و خودمو ازش دریغ کردم ...نمیتونم به پسرم فکر نکنم ...اون به حمایت نیاز داره آرمینو می شناسم ولم نمی کنه خواه ناخواه همیشه تو زندگی من هست ،پدر بچه امه،برادر شوهر خواهرمه...من هنوزم احساسم نسبت بهش بی تفاوت نیست...آزارم داد ولی هیچ وقت کم هم نذاشت ...با اینکه خودشو با نوازش ها ومحبت کردناش به من بیش از من به اقناع میرسوند ولی ...میتونست بد تر باشه و نبود ...من تنها نیستم ،من هستمو یه موجود کوچولو...سرمو آهسته نوازش کرد و با دست آزادشگونه امو لمس میکردو بهم چشم دوخته بود آهسته خیلی آروم گفت:-دلم برات تنگ شده...نگاهشو به لبم کشوند و خیلی آروم بوسیدتم و گفت:-بهم بگو مال من می مونی نفس...-میخوام بچه امو ببینملبخندی آروم زدو گفت:-باشه برای یه لحظه هم که شده میارمش ببینیشبا بغض گفتم:-بچه ام سالمه؟-اره فدات بشم به خدا سالمه نگران نباش ...اشکم فرو ریخت دلم داشت پر میکشید بچه امو میخواستم....-اسمش چیه؟آرمین دستمو بوسیدو گفت:-نذاشتم کسی اسم روش بذاره تو باید انتخاب میکردی-اگر میمردم...«جلوی دهنمو گرفت و گفت:»-نفس،من میمردم به خودت قسم که قلبم می ایستاد نمیذاشتم دیگه بِتَپه «دستمو رو قلبش گذاشت و گفت:»-ببین ،چون تو رو می بینم ،چون تو کنارمی،چون می بوسمت...بهونه داره و میکوبه ...بی بهونه ام نکناشکامو پاک کردو گفت :-دیگه چشمات هر گز نمی بارهتا فردا آرمین کنارم بود همین طوری حرفایی میزد که ازش بعید بود که بگه بی وقفه می بوسیدتم و از آینده ای که میخواست بسازه حرف میزد...به مامان زنگ زده بود که پسرمونو بیارن از آرمین پرسیده بودم مامانو آقای شیخی ازدواج کردن؟گفت:-نه هنوز سر جریان تو چطوری مامانت به فکر ازدواج باشه ولی به اصرار آقای شیخی محرمیت خوندن چون نمیذاره مامانت تنها بمونه می بره خونه ی خودشتا وقت موعود برسه و مامانم بیاد من از دل برای بچه امون در اومدم...فردا به سختی رسید و مامان اومد تا دیدمش گفتم:-بچه ام کو؟مامان-الهی مادر فدات بشه قربونت برم رنگت باز شده خدا رو شکر«اومد بوسیدتمو با بغض گفتم:»-مامان بچه امو نیاوردی؟مامان-چرا مامان ولی پایین تو بغل شیخیِ نمیذارم بیارمش بالا ،شیخی داره باهاشون چونه میزنه...با همون بغض و چونه ی لرزون گفتم:-آرمین...آرمین-جان؟فدای تو بشم میارمش تو گریه نکن میارمش...-بگید من بچه امو ندیدم بذارن فقط یه دقیقه ببینمش یه دقیقه تو رو خدا ...مامان- باشه مامان جان ،چرا گریه میکنی ؟آرمین تا اومد از در بره بیرون در اتاق باز شدو یه آقای قد بلند و چهارشونه با موهای جو گندمی بچه بغل اومد داخل ،قلب هری ریخت حتما بچه ی منه...پسرمه...مامان-اِ،شیخی جان اومدی؟آقای شیخی-بله خانوم چه فکر کردی مگه میشد از پس من بر بیان بفرمایید اینم نوه امون آوردم مامانش ببینتش«از ذوق دیگه گریه میکردم و میگفتم:»-وای مرسی مرسی...آرمین...بیارش...آرمین –بدید به من؟«صدای نق کوتاه بچه اومد و آرمین با یه حس متفاوتی گفت»:-جان بابایی؟مامانو میخوای ببینی؟نمیدونم چرا جمله اشو که شنیدم بیشتر زدم زیر گریه مامانو آرمین وارفته گفتن:-نفس!!!لبمو زیر دندون کشیدمو گفتم:-بدش من آرمینآرمین –تو تکون نخور،به دست شکسته ات فشار میاد ، دنده ات شکسته ،من میذارمش تو بغلتآقای شیخی –بذار تختشو یه کن بیارم بالا راحت تر باشهآرمین ،پسرمونو تو بغلم گذاشت....وااااایییی نمیدونید چه لحظه ای انگار از وجودتون تیکه ای رو جدا کردنو شما با تموم قوا بهش عشق میورزید یه عشقی که تموم دنیا در برابرش کم میاره،موجودی که بعد خدا تو بودی که خلقش کردی یعنی واسطه ی خلقت تو بودی...فقط یه مادر میتونه اون حسو درک کنه...موهاش مثل من مشکی بودو چشماش آبیِ آبی...انگار چشمای آرمینو در قالب کوچیکی گذاشته بودن و رو صورت کوچولوی پسرمون منو با اون چشماش نگاه میکرد انگار منو میشناخت ...اشکم رو صورتش چکیدو شروع کرد به گریه کردن همین طوری مات به بچه نگاه میکردم حتی صدای گریه اشم برام لذت بخش بود ،آرمین کنارم نشستو دستشو پشت بچه گرفتو به آرمین نگاه کردم بهم یه لبخند زدو گفت:-چرا ساکتش نمیکنی؟سری تکون دادموآروم تکونش دادم ولی دنده ام درد میگرفت ولی مهم نبود مهم این بود که کوچولوی من ساکت بشهآرمین-ناهید خانم شیرشو دادید؟مامان-آره مامان دادم جاشم عوض کردم-شیر خشک میخوره؟مامان-آره دخترم تو که نمی تونستی شیرش بدی-بیچاره بچه امآرمین آروم دست  کوچولوی پسرمونو گرفتو آروم انقدر که فقط من بشنوم گفت:-می بینی پسرمون هم مثل من کافیه که تو بغل تو باشه تا آروم بگیرهبه ارمین نگاه کردمو آقای شیخی گفت:-بابا جان خودت بهتری؟-ببخشید سلام،من انقدر ذوق بچه امو داشتم پاک فراموش کردمآقای شیخی با مهربونی ای که از قلبش بلند میشد گفت:-دخترم این چه حرفیه من باید بیش از اینا باهات آشنا میشدم اما انگار هیچ وقت قسمت نبود...-ممنون که پسرمو آوردیدشیخی-این کمتر کاری بود که برات میتونستم بکنملبخندی زدمو به پسرمون نگاه کردم که چشماش از خواب هی بسته میشد آرمین با شیطنت گفت:-ببین نفس مثل تو خوش خوابهآرمینو نگاه کردم دلم برای شیطونیاش تنگ شده بود نگام کردو لبخندی زدو گفتم:-کی مرخص میشم میخوام برم خونه امونرنگ آرمین باز شد لبخندی از ته دل زد و گفت:-خیلی زود عزیزم خیلی زود میریم خونه اموندر اتاق باز شدو دکتر با پرستار اومدند وبا تعجب گفتن:-اینجا چه خبره؟الان نه وقت ملاقاته نه روز ملاقات بفرمایید بیرون،چرا بچه ی کوچیکو آوردید آقا؟آرمین-آخه خانومم از وقتی فارغ شد رفت تو کما بچه امون و ندیده بودبه آرمین نگاه کردم چقدر عوض شده با مردم هم حتی خوب حرف میزنه اون غرورو نخوتش کجا رفته؟!!!آرمین-نفس جان باید ببریمش آخه می ترسم مریض بشه-باشه ولی بلندش کن بیارش جلوی صورتم تا ببوسمشآرمین بچه امونو آورد جلو بوسیدمشو مامان گفت:-آرمین تو برو خونه من هستمآرمین –نه ناهید خانم میدونید که میرم خونه استرس نفسو میگیرم اینجا باشم راحت ترم شما بریدمامان- نه مامان جان تو سه روزه این جایی برو خونه یه استراحتی بکنآرمین-آقای دکتر خانمم کی مرخص میشه؟دکتر-فعلا یه هفته ای مهمون ما هستن-وای نه من میخوام برم خونهآرمین دستمو گرفتو گفت:-نفس جان تا حالت خوب نشه که نمیشه بیای خونه....خلاصه آرمینو فرستادیم خونه ،وقتی با مامان تنها شدم گفتم:-از آرمین شنیدم که به خاطر من ازدواج نکردیدمامان لبخندی زدو دستمو گرفتو گفت:-ما هم ازدواج میکنیم-مرد خوبیهمامان-آره خیلی ،تموم لحظه هایی به خاطر  تو کما بودن تو داشتم کنارم بود و درکم کرد میگفت:«ناهید ایمانت کجا رفته؟اگر آدم یه ذره ایمان داشته باشه کوهو میتونه جا به جا کنه واسه خدا شفاء دادن نفس کاری نداره هر چی هست حکمتشِ من مطمئنم که نفس خوب میشه...»وقتی بچه اتو میدیدم داغ دلم تازه میشدو گریه میکردم می اومد بچه رو ازم میگرفتو می برد تو اتاقو انقدر براش لالایی میخوند تا خوابش ببرهمامان نفسی عمیق کشیدو گفت:-خدا عوضش بده-مامان-نعیم کجاست؟مامان- تو که به کما رفتی ،همه چیز یهو عوض شد آرمین دیگه اون آرمینی که ما میشناختیم نبود ،من که باورمون نمیشد این همون ادمی باشه که ما رو این همه اذیت کرد روزای اول فقط زل میزد از پشت شیشه تو رو نگاه میکردو عین ابر بهار اشک میریخت...بعد شروع کرد به پای من افتادن به پای نگین افتادن ،رفت نعیمو آزاد کردو به پای اون افتاد تا همه حلالش کنیم میگفت:«آه شما نفسو از من گرفته،رضایت بدید از ته دل منو ببخشید تا خدا نفسو به من برگردونه...»شده بود مرغ سرکنده منو نگین از کاراش شوکه شده بودیم تا صبح عین روح سرگردون پشت در اتاقت راه میرفت نه شرکت میرفت نه خونه میرفت نه غذا میخورد ،صد بار حالش بد شد و کامیار با زور بردش....با خودش حرف میزد عین بچه ها گریه میکرد دل همه ی ما رو آب کرد این پسر ِ، اولا که نمی رفت بچه رو ببینه میگفت:«نفس نباشه بچه میخوام چیکار من نفسو میخوام»آخر کامیار یه روز بردش بخش کودکان تا پسرتونو ببینه بچه رو که دید دیگه زیر و رو شد حالا یه پاش بخشی بود که تو بستری بودی یه پاش بخش کودکان بود...من گفتم این پسر دیوونه میشه .من به نگین میگفتم:-اگر نفس بهوش بیادو ب

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۷/۰۷ - ۱۶:۰۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (4)