....تقویم را یکی یکی ورق می زنم و شمارش روزها وماهها وسالی که دران هستیم برق از سرم می پراند.. چقدر زود دیر می شود ..سالها یکی یکی می ایندو می روند وهر سال یک برگ از شاخه عمرت کم می شود ... وقتی به گذشته فکر میکنم .. یادم می اید که چقدر برنامه وارزو داشتم ان موقع که دختر بچه ی کوچکی بودم ...
ان موقع که به جای موههای خرگوشی وپیراهن گلدار دخترانه با موههای پسرانه ی 5 سانتی و تیشرت وشلوار ورزشی قاطی پسرهای محل بازی می کردم وفکر می کردم که می توانم با این شکل وشمایل خودم را از پسرها قوی تر بدانم ...به زور دوچرخه شان را می گرفتم وتا دلم می خواست ..برای خودم حرکات نمایشی اجرا می کردم وسر همین حرکات نمایشی باسروکله پخش زمین می شدم ..وزخمی راهی خانه می شدم .تشرهای مادر هیچ اثری بر روحیه ی من نمیگذاشت ...من انقدر غد وکله شق بودم که درد را به روی خودم نمی اوردم ....وهمیشه می خواستم تا از پسرها چیزی کم نداشته باشم ..
وسایل سنگین را جابجا میکردم ویک عروسک هم با خودم نمی چرخاندم تا پسرها مرا مسخره کنند ....
هیچ دوست دختری نداشتم وهمبازی همیشگی ام پسر همسایه مان بود که یکسال از من کوچکتر بود چقدر در دنیای کودکی ..مهر ومحبت ها صادقانه وبی غرض بود... صبح وشب دغدغه ی ما بازیهای کودکانه بود ..یادم هست که چقدر مهربان ودوست داشتنی بود و همیشه وسایل بازیش را به من هدیه می داد وهمیشه از من دفاع می کرد...نمیدانستم که در دنیای انها موجود ظریف وحساسی هستم ...مثل یک توپ بسکتبال خودم را به چپ وراست می کوبیدم وفکر می کردم که پسر هستم ..
زمان میگذشت وما بزرگتر می شدیم ..دیگر به سن تکلیف رسیده بودم ونباید با پسرها همبازی می شدم ولی مگر می شد مرا که چموش وسرکش شده بودم وهیچ شباهتی به دخترها نداشتم را ارام کرد ..من دلم می خواست که باز با پسرها در کوچه فوتبال بازی کنم واسپک های سنگین والیبالم را به رخ شان بکشانم ...
تا اینکه همبازی بچگیم مرا برای همیشه ترک کرد و به جای دیگری رفتند ومن ماندم با دنیای اوار شده ی تنهاییم ..نوجوانیم در انزوا وسکوت گذشت ...وغمی به بزرگی یک کوه.. تا اینکه در مرز بیست سالگی فهمیدم که ...من ظریف ترین موجود زمین هستم وباید در دنیای دخترانه زندگی کنم .. باید لباسهای خودم را بپوشم ورنگ مشکی را برای همیشه کنار بگذارم ..من فهمیدم که دختر بودن مقام ارزشمندیست که باید خودت به ان سمت وسو بدهی ...وخشونت را کنا ر بگذاری و با محبت ومهربانی دیگران را به خود جذب کنی ...
دختر بودن ..دنیای رنگارنگیست که همه ی پسرها به ان حسرت میخورند ومسئولیت ها و فشارهای مرد بودن چیز کمی نیست وهیچ موقع ا ز عهده ی ما برنخواهد امد.
من دیگر یاد گرفتم که در دنیای خود زندگی کنم وبه زور خودم را شبیه پسرها جلوه ندهم ..زیرا همین دختران هستند که موفقترین مردان وهمسران را تحویل جامعه خواهند داد وباید مقام وارزش خود را حفظ کنند...
من فهمیدم که دنیای خانم ها پراز احساس ومهرومحبتی ست که خدا به انها هدیه داده و هیچ سرمایه ای به مهر وعطوفت مادری نمی رسد .. من فهمیدم که همین ظرافت ومهربانی خانم هاست که ارامش مردان دران خلاصه شده .. چیزی جای ان را نخواهد گرفت ..ودنیای دختران .. دنیای پاک ومعصومی است که همه برای نفوذ به ان حسرت می خورند .{.روز دختر بر همه ی فرشتگان زمینی مبارک باد}