پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی؟
گفت: فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام
گفت:از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی؟
گفت: چون دارای شور و شوق فوق العاده ام
گفت:اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک؟
گفت: اهل شهر آباد و خوش آباده ام
گفت: خیلی شاد هستی، باده لابد خورده ای؟
گفت:هم از باده خوربیزارم، هم از باده ام
گفت:از جام وصال نازنینی سرخوشی؟
گفت: از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام
گفت: پس شاید قماری کرده ای، پولی برده ای؟
گفت:من در راه برد و باخت پا ننهاده ام
گفت:پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای؟
گفت: دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام
گفت: آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب؟
گفت: سرگرم نماز و سجده و سجاده ام
گفت: لابد ثروتی داری و دلشادی به پول؟
گفت:من مستضعف و مسکین مادر زاده ام
گفت: آیا راستی آهی نداری در بساط؟
گفت: خود پیداست این از وصله ی لباده ام
گفت: گویا کارمند ساده ای یا کارگر؟
گفت: بیکارم ولی از بهر کار آماده ام
گفت: بیکاری و بی پولی؟پس این شادی ز چیست؟!
گفت یک زن داشتم، اینک طلاقش داده ام.