آن روزی که حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) با دیدن چهره برادر، بر او گریست، در پاسخ سوال امام حسن (ع) که از علت گریه آن حضرت سوال کرد، فرمود: به جهت بلایی که به تو میرسد، که حکایت از مسموم کردن مظلومانه امام مجتبی (ع) داشت. ولی امام حسن (ع) با شنیدن این پاسخ، مسموم شدن خود را ناچیز شمرد و فرمود:
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله
روزی مانند روز تو نیست که سی هزار نفر به سوی تو آیند و همه مدّعی باشند که از امت جدّ تواند ...
” منتهی الآمال –ص 346 “
قاسم (ع)
در سال 50 ه.ق وقتی کار سمّ جعده ملعونه –همسر امام حسن (ع) - به آنجا کشید که پارههای جگر امام در اثر آن، از دهان مبارکش، بیرون آمد، در لحظههای آخر، همه اهل و عیال خود را به امام حسین (ع) واگذاشت. یکی از فرزندان امام حسن (ع) که در این لحظات، شاهد ماجرا بود و چشم از چشم عمو، بر نمیداشت، قاسم (ع) بود. کودکی که حدود سه بهار از عمر شریفش سپری نگردیده بود.
با نقشهای که معاویه بن ابوسفیان کشید تا یزید را به جای خود بنشاند، حضرت حسین (ع)، برای بیعت نکردن با یزید- که جرثومه فساد بود - مجبور به ترک مدینه شد. در قافله ای که به سوی حجاز رهسپار بود، اهل و عیال امام مجتبی (ع) هم بودند. مکه، برای امام حسین (ع) امن نبود –که یزیدیان در زیر لباسهای احرام،شمشیر بسته و قصد کشتن امام را داشتند –بنابراین بر اساس نامه دعوت کوفیان –که مسلم بن عقیل (ع) هم آن را تایید کردهبود –روز هشتم ذیحجه که حجاج، در تدارک رفتن به عرفات بودند، از مکه بیرون آمد.
کار کاروان سرگردان حسینی به کربلا کشید و در محاصره قرار گرفت تا شب عاشورا فرا رسید. اینک قاسم بن الحسن (ع)، سیزده ساله شده و در مدتی که پدرش را از دست داده بود، امام حسین (ع) چنان در تربیت قاسم کوشیده و با او انس داشت که او را ”یا بنیّ“ –ای پسرکم - خطاب میکرد.
ابوحمزه ثمالی (ره) میگوید، از حضرت زین العابدین (ع) شنیدم که میفرمود:
چون شب عاشورا فرا رسید، پدرم تمامی اصحاب و یاران خود را جمع کرد و به آنها فرمود:
ای یاران و پیروان من، تاریکی شب را مرکب خود قرار داده و جان خود را نجات دهید که مطلوب این قوم ، جز من کسی نیست و ...
پس از امتناع آنان، آن حضرت فرمود: همانا فردا من کشته میشوم و همه کسانی که با من هستند، نیز کشته خواهند شد. و از شما احدی باقی نخواهد ماند ...
قاسم ابن الحسن (ع) که در این جمع حاضر بود، مشتاقانه پرسید: آیا من هم کشته خواهم شد.
امام حسین (ع) با محبتی پدرانه به او فرمود:
یا بنیّ، کیف الموت عندک
پسرم، مرگ در نزد تو چگونه است؟
و قاسم، بدون لحظه ای درنگ، پاسخ داد:
یا عمّ احلی من العسل
عمو جان از عسل شیرینتر است.
امام حسین (ع) هم فرمود:
عمویت فدایت شود آری والله، تو یکی از مردانی هستی که در رکاب من به شهادت خواهی رسید.
روز عاشورا ، پس از آن که نوبت به قاسم ابن الحسن رسید، در خیمه ها ولولهای دیگر بود و میدان رفتن او تماشایی.
عاشور ابه روایت لهوف
راوی گفت: دیدم جوانی بیرون آمد که صورتش مانند پاره ماه بود، و مشغول جنگ شد. ابن فضیل ازدی چنان بر فرقش زد که سرش را شکافت و او با صورت به زمین افتاد و فریاد زد: عمو جان، به دادم برس.
امام حسین (ع) مانند باز شکاری از اوج، به کنار او فرود آمد و همچون شیر خشمگین بر دشمنان حمله ور شد، شمیشری بر ابن فضیل زد که دست سپر شده او از آرنج جدا شد، ابن فضیل چنان فریادی زد که همه لشکر شنیدند و برای نجاتش تاختند که باعث شد بدن او زیر سم اسبها بماند و به هلاکت برسد.
گرد و غبار که فرو نشست، امام حسین (ع) کنار قاسم (ع) ایستاده بود در حالی که او از شدت درد پای بر زمین میسایید.
امام فرمود : از رحمت خدا دور باد گروهی را که تو را کشتند و جدّ و پدرت در روز قیامت از آنان دادخواهی خواهند کرد
سپس فرمود:
به خدا قسم بر عمویت دشوار است که تو او را به یاری بخواهی و او دعوت تو را اجابت نکند یا اجابت کند ولی به حال تو سودی نبخشد. به خدا قسم امروز روزی است که برای عمویت کینهجو فراوان است و یاور اندک.
بعد از آن پیکر قاسم (ع) را به سینه گرفت و با خود به خیمه ها رساند و در میان کشتگان بنی هاشم قرار داد.
اگه دلتون شکست من حقیرم از دعای خیرتون محروم نکنین
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۸/۳۰ - ۲۳:۴۸
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.