فراموش کردم
رتبه کلی: 113


درباره من
ساده هستم

ساده می بینم

ساده می پندارم زندگی را

نمیدانستم جرم می دانند سادگی را...

سادگی جرم است و من مجرم ترین مجرم شهرم؛

ساده می مانم

ساده میمیرم

اما ترک نمی گویم پاکی این سادگی را.......

=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*

عاقبت همه ی ما زیر این خاک آرام خواهیم گرفت

ما که روی آن، دمی به همدیگر مجال آرامش ندادیم !

=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*

تویی که مرا در حال سقوط می بینی ، آیا تا به حال اندیشیده ای که شاید تو وارونه ایستاده ای ؟


متأهــــــــل
آناهید (doostdashtani )    

فریب...

منبع : http://vaghteghoroob85.blogfa.com/
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۹/۲۳ ساعت 20:48 بازدید کل: 1101 بازدید امروز: 123
 

دیروزشیطان را دیدم

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت.مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشترمی‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌هاتکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌هاایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگارذهنم را خواند.

موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمعشده‌اند. جوابش را ندادم.

آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزین بود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌ نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جاگذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خداکردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم وقلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.

 آن وقت نشستم وهای های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود، همین!!!!!!

فکر کنم قلب منم تازه پبدا شده...

{#}

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۹/۲۳ - ۲۱:۰۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)