ستاد مردمی حیات طیبه – دعوت از دکتر سعید جلیلی: مجموعه ای که می خوانید متشکل از خاطراتی است که توسط ستاد مردمی حیات طیبه از بستگان، اطرافیان، همرزمان و شاگردان دکتر جلیلی جمع آوری شده و به مرور منتشر می گردد.
داشتم جوشکاری می کرد. دیدم یک نفر خم شد و در گوشم گفت سلام علیکم. سرم را بلند کردم و ماسک جوشکاری را کنار زدم و دیدم سعید آقای جلیلی است. خدا قوتی گفت. در حال صحبت بودیم که شاگردم آمد و جوشکاری را ادامه داد. جرقه ها رو پای سعید آقا می ریخت و ایشان پایشان را عقب می کشیدند. به شاگردم گفتم دست نگه دار. گوش نکرد و بلند گفت مگه این کیه؟ سعید آقا خندید. به شاگردم توپیدم. او هم دست کشید.
- سعید آقا قدم رنجه فرمودید!
- با سفرای مقیم خارج از کشور با آیت الله طبسی جلسه داشتیم. یک ساعت فرصت بود که به دیدار پدر و مادرم بیایم. الان از خانه می آیم. گفتم سری هم به شما بزنم.
خداحافظی کرد و آن طرف خیابان سوار تاکسی شد و رفت. به شاگردم گفتم می دانی ایشان که بود. او معاون وزیر خارجه بود.
شاگردم یک لحظه ماتش برد.
***
رفته بودم تهران. اتفاقی پیش آمد و سعید آقا را بعد مدتی دیدم. از او گله مند بودم که چرا ما را فراموش کرده است. گفتم: دو دوست بودند که یکی شان به وزرات رسید و به دوستش گفت هر وقت کارت به مشکلی خورد بیا پیش من. او هم هر روز جلوی وزارتخانه می رفت و وزیر به او توجهی می کرد. وزیر بعد از پایان دوران وزارتش به محله خود بازگشت و دوست خود را دید و گله کرد که چرا نیامدی تا برایت کاری بکنم. او هم در جواب گفته بود که هر روز زیر درخت چنار می ایستاده و او را صدا می زده. وزیر سابق هم گفته بود کدام درخت. دوستش خندید و گفت تو وقتی درخت چنار به آن بزرگی را ندیدی نبایدم که من را می دیدی.
سعید آقا همه را گوش کرد. بعد خندید و گفت: اشتباه می کنی آقای اخلاقی.
دو سه مرتبه ای آمدم، مغازه ات بسته بود.
***
وقتی مشغول ساختن مسجد حضرت زینب (س) در خیابان مجلسی منطقه طلاب مشهد بودیم با کمبود اعتبارات مواجه شدیم. نامه ای نوشتیم و از پدر آقای جلیلی خواستیم تا از طریق سعید آقا به دست رئیس جمهور برسد. وقتی حاج آقا جریان نامه را به سعید آقا گفته بودند ایشان مبلغی از خودش داده و گفته بود:
من از سهم خودم حتی المقدور کمک می کنم و از واسطه گری خوشم نمی آید.
حاج آقا هم همین را به ما گفت و ادامه داد: اگر می خواهید سعید آقا را بهتر بشناسید نظر آیت الله علم الهدی را در مورد ایشان جویا شوید.
***
سر وقت سر کلاس می آمد . تاخیر نداشت. حضور و غیاب هم نمی کرد. پنج بار بود که با تاخیر وارد کلاس اش می شدم. هر پنج دفعه قبلی چیزی بهم نگفت. فقط چند لحظه ای سکوت می کرد و بعد درس را ادامه می داد. بار پنجم که دیر رفتم هم مستقیما به خودم چیزی نگفت. فقط گفت: دوستانی که دیر می آیند توجه داشته باشند این حرف هایی که ما می زنیم روی اش فکر شده است. این بحث ها را از دست ندهید.
***
به یک نمره خوب نیاز داشتم تا معدلم رو چند صدم بیاره بالا تا بتونم ترم بعد ۲۴ واحد بگیرم. مانده بودم به کی رو بیندازم. دکتر آن موقع شده بود معاون اروپا و آمریکای وزارت خارجه. این یعنی نفر دوم وزارت. برای منی که دانشجوی ترم شیش علوم سیاسی بودم یعنی خدا. گوشی رو برداشتم و شماره دفترش در وزارت را پیدا کردم. اصلا در مخیله ام نمی گنجید که بخواهم با خودش صحبت کنم. مسئول دفترش برداشت. گفتم از دانشجوهای دکتر در دانشگاه امام صادق(ع) بودم و… خود دکتر اومد پشت خط.گفتم اقای دکتر من فلانی هستم من را میشناسید؟ به شوخی گفت بله… شما همان کبوتر پیشونی سفیدی که خیلی در کلاس حرف می زدی! خندیدم گفتم آقای دکتر این همان محترمانه گاو پیشونی سفیده دیگه! بعد بهش توضیح دادم که من به نمره نیاز دارم و تحقیقی دارم که البته مخالف بحث های شماست ولی تحقیق خوبی است. هنوز هم آماده نشده است ولی بزودی تنظیم اش می کنم و برایتان می فرستم…
نمره ام را داد.
***
دانشکده علوم سیاسی در دانشگاه ما دانشکده حساس و مهمی است. به خاطر همین ما رئیس دانشکده ای می خواستیم که هم علوم سیاسی را خوب فهمیده باشد و هم نگاه اسلامی قوی داشته باشد. در علوم سیاسی یا افراد آدم های باسوادی هستند ولی اعتقاد عمیقی به انقلاب ندارند یا بالعکس. دکتر هر دو ویژگی را داشت. برای همین گزینه ما او بود. پیگیر این موضوع بودیم و با افراد و اساتید زیادی رایزنی می کردیم. البته دکتر اسم و رسمی برای خودش در دانشکده هوا نکرده بود. به ما می گفت “نه” ولی ما موضوع را رها نمی کردیم. به دلایلی نشد…
چند سالی گذشت…
دکتر مسئول بررسی های جاری بیت رهبری شده بود. رئیس جدیدی برای دانشکده می خواستیم ولی هر چه دانشگاه و معاون آموزشی دانشگاه اصرار کردند، بیت اجازه نداد بیاید. خودش هیچ ان قلتی نیاورد…
***
آمده بود سخنرانی در جمع بچه ها برای انتخابات ریاست جمهوری ؛ شروع به سوال پرسیدن کردیم، دو سه سوال که گذشت، گفت شما سوال هایتان نسبت به شش ماه پیش که در جمع تان بودم، تغییری نکرده. معلوم است پیشرفت نداشته اید. دوباره دارید همان حرف ها را می پرسید.ناراحت شده بود. پا شد رفت بیرون!
کاش همه به ما این طوری تذکر می دادند. بعد جلسه نشستیم روی بحث انتخابات کار کردیم. بعدا همین بحث ها خیلی بدردمان خورد.