دشت باباد خزان موهای طلایی خودرا می تکاند.... و آسمان ابریی تر از همیشه به این فکر میکند که کاش بتواند دشت را در آغوش بکشد...
ولی میداند که آسمان هـــــــــــــیچ وقت به زمین نمیرسد...
و مردم همه و همه از رسیدن آسمان به زمین به هم بیمناکند....
آنها نمیدانند آسمان و زمین دو عاشق دلباخته هســــــتند که مانند دو خط موازی تا ابد به هم نمیرسند!....
و آسمان هر وقت دلش میگیرد غرشی از روی این نا عدالتی میکند....
گاهی نم نم
گاهی سهمگین
و گاهی فقط و فقط هق هق خفه ای ســـــــــــر میدهد....
همه اسم شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون را به عنوان مثال عشق میبرند....
اما کی از عشق جانسوز دشت و آسمان با خبر است؟؟؟.....