مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ،
هنوز قطره هایی از اشکهای آن روزها بر چشمانم نشسته ،
حالم بهتر نیست از این دل خسته ...
نمیدانم کیستی ، غریبه ای یا آشنایی ، تنها میدانم تو برای دلم یک بی وفایی
نه به فکرت هستم نه در حال فراموش کردنت ، شاید دلم باشد در حال یاد کردنت
یاد میکند از تویی که از یاد برده ای مرا ، از یاد برده ای حتی بی وفایی ات را ،
از یاد برده ای یاد مرا ، سوزانده ای همه خاطره ها را ...
مدتیست از آخرین دیدارمان گذشته ، هنوز سرنوشت همه درها را بر رویمان نبسته ،
تا دلم ببیند لحظه رفتنت را ، تا دلم از یاد نبرد که چگونه پشت کردی
به من و با دل سنگت تنهایم گذاشتی و رفتی
آه این دل ،حسرت روزهای با تو بودن است ،
حسرت روزهایی که چه عاشقانه دوستت داشتم ،
برایت میمردم ، و تو نیز بی رحمانه مرا جا گذاشتی
آه این دل ، آخرین نفسهایی است که از عشق تو میکشم ،
آخرین هوایی است که از عشق تو جا مانده و
آخرین لحظه هاییست که یاد تو را در دلم تحمل میکنم...
من که هر چه میخواهم فراموشت کنم نمیتوانم ،
کاش مثل تو میتوانستم آنطور فراموش کنم که حتی نام عشق گذشته ات را نیز به یاد نداری ...
آنگونه که تو مرا شکستی ، هر سنگدل دیگری بود پشت سرش را هم نگاهی میکرد ،
که حتی لحظه پرپر شدن آن دلشکسته را ببیند ،
تو که مرا شکستی دیگر نگاه نکردی به پشت سرت ،
راه خودت را رفتی و من هم گفتم این دل شکسته ام فدای سرت ...
آه این دل به سردی آن لحظه هایی است که گذشته،
اما یادش در قلبم یخ بسته است
|