فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 4929


درباره من
به امید فردا روزمان را شب می کنیم و هیچوقت یادمان نمی ماند که فردا همین امروز است.

دنبال چیزی می گردیم که

نمی دانیم چیست ، یا می دانیم و می ترسیم بگوییم ، اسمش را گذاشته ایم فردا

elham joon (elhamchooli )    

ey ensan ta motmaen nashodi ehsas nariz

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۱/۲۲ ساعت 11:02 بازدید کل: 1234 بازدید امروز: 105
 
 
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
... مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!
 
    
 
 
 
 
 
 

 
 
--
 
معبودا...!
 

به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن ، تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۱/۲۲ - ۱۱:۲۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
1 2 3 4


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)