مرگ یک مرد(حتما بخونيد خيلي زيباست...)
مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.
خیابان ساکت بود،
فکرش را برد...
تاریخ درج:
۹۱/۰۵/۲۳ - ۱۹:۳۰ 5 نظر , 547
بازدید