یا امان الخائفین
گاهی یه وقتایی نمیتوانی به همین سادگی بی خیال آدم ها دور برت بشوی
لا اقل من یکی این یه کار را نمی توانم انجام بدهم
چون به هیچ اجباری دوست ندارم بار الکی به روح و روان بیچاره ام تحمیل کنم.
دوست ندارم به هیچ وجهه یاد و خاطره ی نا خوشایند یه آدمهایی را به زور بچپانم توی سرم و بشینم و خود خوری کنم.
هر چند خیلی مایلم همه ی این ها را بریزم دور. می خواهم. ولی هیچوقت نمی شود؟
بیشتر ما آدم ها گاهی غافلیم و ناخواسته ضربه می زنیم، می آزاریم، زخم می زنیم و به سادگی هم می رویم
بعد که متوجه میشیویم می آییم برای ترمیم و به دلجویی و معذرت خواهی متوسل میشویم.
اهمیت ندارد چه کرده ایم. همین قدر که می آییم، یعنی حتی هنوز یک ذره درون مان وجدان هست، هنوز یک ذره یک چیز هایی حالی مون می شود هنوزم یک ذره فهم، باعث میشود بتوانیم از دل طرف در بیاوریم.
شاید ما را نبخشد، شاید زخم زدن هایمان را فراموش نکند ، ولی حال طرف فرق می کند از یک ذره فهمیدن ما و حتی این یک ذره به روی خود آوردن مان. می تواند باغچه ی لگد خورده ی دلش را سبز کند.
ولی یک عده ای هستند که می آیند، هوشیارانه و بیدار له می کنند، زخم می زنند و بعد، هیچ...هیچ.
انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.
در اینجاست که باید:
ساخت، باید سوخت، که سوختن بسی بهتر از سوزاندن است...
پس بیایید از این دست انسان ها نباشیم/
تقدیم به آنان که جان مطلب را گرفتند.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد
روح من بیکار است
قطره های باران را
لای درز آجرها می شمارد
