ما در عصري زندگي ميكنيم كه حقيرترين مردمانش از بزرگترين مردمان روزگاران پيشيناند. آنچه روزگاري ذهن ما را بهخود مشغول كرده بود، امروز بديهي است و پوشيده در هالهاي از بياعتنايي، روِياهاي شريفي كه در آسمان خاطرهها در پرواز بودند، همچون مه صبحگاهي محوگشتند و ديوهايي چون طوفانها در كوشش، چون درياها در غرش و چون آتشفشانها در جوشش، جانشان را واستاندند. حاليا چيست تقدير اين عالم با فرجام اين ستيزها؟
قدرت
برادرم، منيّت ريشهي سلطهجويي كوركورانه است و از سلطهجويي تعصب زايد و تعصب، قدرتطلبي ميآفريند و منجر به نفاق و انقياد ميشود.
روحي كه برتري دانش و عدالت را بر تيرگي جهل باور دارد، سلطهجويي را كه حامي شمشيرها در دفاع و تقويت ناداني است، طردخواهدكرد. اين سلطه بود كه بابل را تخريبكرد و پايههاي اورشليم را لرزاند و روم را به ويراني كشيد. اين سلطهجويي است كه سبب ميشود مردم جانيان را سلحشور نامند و نويسندگان نام آنانرا بزرگ شمارند و تاريخنويسان داستان ضدبشري آنانرا شايستهي تمجيد بدانند.
مشورت
برادران، در پي مشورت با هم باشيد كه تنها راه مصونماندن از خطا و ندامت بيهوده در اين جهان است. خرد جمعي سپر شما در مقابل ظلم و جور است. وقتي براي مشورت به ديگري روي ميآوريد از شمار دشمنان خود ميكاهيد.
روحم ناصح من است و مرا آموخته تا شنواي سخناني باشم كه حرف دل است و نه نغمهي زبان. قبل از مشورت با او شنواييام ضعيف بود و ناقص، تنها هياهو را ميشنيدم. اما اكنون قادرم در آرامش به سكوت گوش بسپارم، نغمههاي اعصار و قرون را در ترنم ستايش آسمان و افشاي راز جاودانگي بشنوم.
فرمانرواي مستبد
ملل غافل، نخبگان خود را از دست ميدهند و يا آنانرا به فرمانروايان مستبد مبدل ميكنند. در كشوري كه امپراتوري مستبد حكمراند، تلاشگران راه آزادي به ستوه آيند.
برابري
ساعتي را در سوگ و اندوه حقوق غصب شدهي ضعيفان نشستن، بسي گرانبهاتر است از قرني كه در حرص و غارت.
تكامل
قانون تكامل سخت و توانفرساست. آنان كه ذهني محدود و جبون دارند از آن در هراساند، اما اصول اين قانون عادلانه است و آنان كه آنرا ميخوانند، از جهل رهايي مييابند. با اين قانون است كه انسانها از خود برميخيزند و راه تكامل را در پيش ميگيرند.
ايمان
خداوند دروازههايي بس فراوان بر سراي حقيقت نهاده است. اين دروازهها تنها بهروي كساني گشوده ميشوند كه با دست ايمان بر آن ميكوبند.
آزادي
به آزادي عشق ميورزم و عشق من با دانش روزافزون من از تسليم مردم به بردگي و ظلم و استبداد و اطاعت آنان از بتهاي كريهي كه در گذشته برپاشدهاند و با لبان عطشان بردگان جلا يافتهاند فزوني مييابد. اما همسان آزادي به آن بردگان نيز عشق ميورزم؛ چون كوركورانه دهان بتان درندهخو را ميبوسند بيآنكه زهر افعيهاي خندان را لمسكنند و بيخبر با دست خود، در حفر گور خويشاند.
شهادت در طلب آزادي، شريفتر از زندگي در سايهي تسليم خفتبار است. زيرا آنكه با شمشير حقيقت در دست، مرگ را در آغوش ميكشد، با جاودانگي حقيقت، ابدي خواهد شد؛ كه زندگي ناتوانتر از مرگ است و مرگ ناتوانتر از حقيقت.
زندگي بدون آزادي، بهسان جسم است بيجان و آزادي بدون انديشه بهسان روحي است سرگردان. زندگي، آزادي و انديشه سهجاناند در يك قالب ابدي و جاودان.
آزادي، ما را بر خوان خود ميخواند، جايي كه ميتوانيم از غذاهاي لذيذ و نوشيدنيهاي گوارا لذت ببريم، اما ما بر خوان او مينشينيم و چنان حريصانه ميخوريم كه راه بر نفس خود ميبنديم.
شايد بتوانيد دست و پايم را اسير غل و زنجير كرده، حتي مرا در محبسي تاريك بيفكنيد. اما انديشهام را به بندگي نخواهيدگرفت كه رهايي از آنِ انديشه است.
غولها
ما در عصري زندگي ميكنيم كه حقيرترين مردمانش از بزرگترين مردمان روزگاران پيشيناند. آنچه روزگاري ذهن ما را بهخود مشغول كرده بود، امروز بديهي است و پوشيده در هالهاي از بياعتنايي، روِياهاي شريفي كه در آسمان خاطرهها در پرواز بودند، همچون مه صبحگاهي محوگشتند و ديوهايي چون طوفانها در كوشش، چون درياها در غرش و چون آتشفشانها در جوشش، جانشان را واستاندند. حاليا چيست تقدير اين عالم با فرجام اين ستيزها؟
سرنوشت وطن من و تو چه خواهد بود؟ كدامين ديو، كوهها و درههايي را كه ما در دامان خود و زير آفتاب آفريدند و پروراندند، تصرف خواهدكرد؟ اي مردم كداميك از شما، شب و روز به سرنوشت جهان گرفتار در دست ديوان سرمست از اشك بيوهگان و يتيمان ميانديشيد؟
ثروت
ثروت ابتدا ثروت ميآورد، سپس بيقراري و سرانجام فلاكتي كوبنده. زندگي ثروتمندان كه صرف انباشتن ميشود در حقيقت بهسان زندگي كرمها در گورهاست، نشاني از ترس.
عدالت
عدالت روي زمين جن را به صدا درآورد، از سوءاستفاده از كلام مقدس.
و او جان باخت تا شاهدي بر آن باشد كه آنان عدالت را در جهان به تمسخر ميگيرند.
آري براي قانونشكنان كوچك، حكم زندان و مرگ ميدهيم. اما غارتگران بزرگ را، افتخار، ثروت و احترام اهدا ميكنيم. دزديدن گلي را جرم ميدانيم و غارت سرزميني را سلحشوري. بري آنكس كه جسمي را ميكُشَد حكم مرگ ميدهيم، و براي آنكس كه روحي را ميكُشَد حكم آزادي.
دولت با قتل قاتل، حبس سارق، تجاوز به كشور همسايه و كشتار مردمانش، چه عدالتي را نشان ميدهد؟! عدالت درمورد آن قدرتي كه در سايهي آن قاتل، قاتل را مجازاتكند و سارق، دزد را، چه ميانديشد؟!
چون فردي فرد ديگري را به قتل برساند، مردم او را قاتل ميخوانند اما وقتي امير، او را ميكشد امير را عادل ميدانند. وقتي كسي مالي را سرقت ميكند او را دزد ميخوانند، وقتي امير زندگي او را از او ميستاند بدو ميبالند. وقتي زني به شوهرش خيانت ميكند او را زناكار ميخوانند و چون امير، هماو را عريان در خيابانها گرداند و سپس سنگسارشكند، نجيبش شمارند.
ريختن خون ممنوع است، اما چهكسي اينكار را براي امير مجاز كرده است، غارت اموال ديگري جرم است، زندگي كسي را از او ستاندن شرافتمندانه!
خيانت به شوهر، عملي كريه است اما سنگسار روحي زنده، منظرهاي زيبا، آيا بايد شر را با شرارت پاسخداد و آنرا قانون خواند؟ آيا بايد با فسادي شديدتر به جنگ فساد رفت و آنرا قانون خواند؟ آيا بايد با جنايت بر جنايت غلبهكرد و آنرا عدالت ناميد؟
موهبت عدالت، بزرگتر از اغماض و احسان است.
مهرباني
سرچشمهي شادي بشريت در درون زني صاحبدل است و سرچشمهي عاطفهي بشريت، همانا عطوفت روح نجيب اوست.
محبت آدميان صدفي است تهي، كه نه گوهري در آن است و نه بهايي، مردم با دو دل زندگي ميكنند، يكي به نرمي موم و ديگري به سختي سنگ و محبت گاه سپر است و گاه شمشير.
عشق
توان عاشقشدن، بزرگترين هديهي خدا به انسان است؛ چراكه عشق هرگز در دل كسي كه مورد رحمت قرار گرفته است، نميميرد.
عشق تنها در جان منزل دارد و نه در تن و بايد چون شراب، خودِ متعالي ما را برانگيزد تا پذيراي هداياي ملكوت محبوب باشيم.
تا درد را زمزمه نكني؛ تا هجران راز عشقت را برملا نسازد؛ تلخي صبر را نچشي و از مشقت مأيوس نشوي، ميوهي عشق نخواهد رسيد.
ديروز بر درِ معبد ايستادم تا از رهگذران دربارهي اسرار و خصايص عشق بپرسم. پيرمردي با چهرهاي تكيده و افسرده از برابرم گذشت، آهي كشيد و گفت:
- عشق، نقصاني طبيعي است كه از آدم ابوالبشر بهما رسيده است. اما جواني نيرومند گستاخانه جواب داد:
- عشق، امروز ما را با ديروز و فردا پيوند ميدهد. سپس زني با سيمايي اندوهگين، آهي كشيد و گفت:
- عشق زهري مهلك است كه افعيان سياه دالانهاي دوزخ به بدن ميريزند، زهري به زلالي شبنم كه روح تشنه، مشتاقانه آنرا سر ميكشد اما بعد از نخستين سرمستي، نوشنده بيمار ميشود و آهسته آهسته بهسوي مرگ ميرود. سپس دوشيزهاي گلگونه و زيبا با لبخند گفت:
- عشق شرابي است كه نوعروسان آنرا در پياله ميريزند. جانهاي توانا را نيرو ميبخشد و قادر ميسازد تا برفراز ستارگان پروازكنند. سپس مردي سياهپوش و ريشو گفت:
- عشق غفلت كوري است كه جواني با آن شروع ميشود و پايان مييابد. ديگري با خنده گفت: - عشق پنجرهاي است آسماني كه انسان با آن بيشترين خدايان را ميبيند. سپس مرد نابينايي كه عصازنان راهش را ميجست، گفت:
- عشق غباري است كوركننده كه انسان را از درك اسرار هستي بازميدارد؛ چنانكه تنها شبحي لرزان، شوق را در ميان تپهها ميبيند و پژواك فريادها را در درههاي ساكت ميشنود.
پيري رنجور كه پاهايش را چون لاشه بهدنبال خود ميكشيد، گفت:
- عشق آرامش جان در خلوت گور است و آرامبخش روح در عمق ابديت. كودكي پنجساله گفت:
- عشق پدر و مادر من است و هيچكس جز پدر و مادر من عشق را نميشناسند. بدينسان هركس تصور خود را براساس بيم و اميد خود از عشق سخنگفت و كسي راز آنرا نتوانست گشود.
آنهايي كه به بارگاه عشق راه نيافتهاند، صداي او را نميشنوند. عشق تنها گُلي است كه بيياري فصلها ميرويد و شكوفه ميدهد.
عشق تنها آزادي اين جهان است؛ چون روح را چنان تعالي ميبخشد كه اصول انسانيت و پديدههاي طبيعت تغييري در طريقش ايجاد نتواندكرد.
عشق پوشيده در جامهاي از فروتني، از كنار ما ميگذرد؛ اما ما از ترس او ميگريزيم يا در تاريكي پنهان ميشويم و يا بهدنبال او ميرويم تا بهنام او گناهكنيم.
عشق بين ايام سادگي بيداري جواني با تملك معشوق آرام ميگيرد و با همآغوشيها اوج ميگيرد. اما عشقي كه در دامان ملكوت تولد مييابد و با رازهاي شبانه نازل ميشود جز به ابديت و جاودانگي، خرسند نشود و جز در آستان آفريدگار سر تعظيم فرود نياورد.
عشق را دوام آن نيست كه انسان او را به بستر هوسهاي تن كشاند. عشق مشتاق دام است اما بيزار از كمان.
عشق در هنگامهي طلب، دردي است در ذرهذرهي وجود؛ و تنها پس از ايام جواني است كه اين درد، دانشي غني و غمانگيز به انسان ميدهد.
تاريكي ميتواند درختان و گلها را از چشم پنهان دارد اما او را ياراي نهفتن عشق از ديد جان نيست.
صلحو دوستي
برحذر باش از رهبراني كه ميگويند: "عشق به زندگي، ما را مجبور ميكند مردم را از حقوقشان محرومكنيم." جز اين نميتوان گفت كه رعايت حقوق ديگران، شريفترين و زيباترين عمل انسان است. اگر زندگي من مستلزم كشتن ديگران است، پس مرگ برايم شرافتمندانهتر است. اگر كسي را نتوانم يافت كه مرا براي حفظ شرافتم به قتل برساند، از كشتن خود با دستان خود، بهخاطر ابديت قبل از پيوستن به ابديت ابايي نخواهم داشت.
خِرَد
هنگامي كه خرد با تو سخن ميگويد؛ گوش فرا ده تا رهايي يابي. گفتارش را مغتنم شمار تا بهدان مسلح شوي؛ چرا كه خداوند، مرشدي برتر از او بهتو نداده است و سلاحي قويتر از آن نيست. آنگاه كه خرد با درون تو سخنميگويد، تو بر هوسهاي خود چيرهاي؛ چه، خِرَد وزيري دورانديش، رايزني عاقل و راهنمايي وفادار است. خرد نوري است در تاريكي، همانگونه كه هوس ظلمتي است در نور. آگاه باش، بگذار خرد رهنماي تو باشد، نه هوس.