فراموش کردم
رتبه کلی: 2706


درباره من
فاحــــــشه ها را سنگسار میکنند...
غافل از آنکه
شهر پر از فاحشه های مغــــــزی ست!

و کسی نمی داند
که مغزهای هــــرزه
ویرانگـــــرترند تا تن های هرزه
salam
Erfan
21
az
sanandaj
daneshjoye
karshenasi
reshtie ravanshenasi
pendar setaish (erfani )    

faghro fahsh /farar az khane

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۹/۲۰ ساعت 12:18 بازدید کل: 861 بازدید امروز: 96
 

 

یاسمن حرفش خیلی با بقیه فرق دارد. او صددرصد خودش را مقصر می‌داند و می‌گوید: «آدم کتک خونه رو بخوره بعد هم 2 دور، دور خونه بگرده. خونه هر سگدونی‌ای هم كه باشه، از بیرون بهتره». او در جواب این سؤال که «پس چرا دخترها باز هم از خانه در می‌روند؟»، می‌گوید: «اونا نمی‌دونن اون بیرون چه خبره. 2 شب که توی پارک خوابیدن، سرما کشیدن، گرسنگی کشیدن، گیر یه مشت آشغال افتادن، می‌فهمن خونه یعنی چی». رعنا یکی از همین بچه‌ها است. اگر دست‌های زخم و زیلی‌اش را نبینید، به هیچ وجه به ذهنتان هم نمی‌رسد که مجرم باشد. جرمش حمل مواد و اسلحه است و حکمش هم ۲ سال حبس؛ نه به صورت ظریف و  لباس‌های تر و تمیزش می‌آید و نه به حرف‌زدن‌اش که مجرم باشد. بعدا مددکار بچه‌ها توضیح می‌دهد که پدرش این کاره است؛ به همین سادگی. اینجا درمورد یک چیز همه با هم تفاهم دارند؛ «این جوان‌ها گناهکار نیستند، قربانی‌اند». این را حتی درمورد کسی که جرمش قتل است هم می‌گویند؛ «حالا فکر نکنید کسی که جرمش قتل بوده، خیلی آدم ترسناکی است. اتفاقا یکی از بهترین بچه‌های کانون جرمش قتل است. حادثه‌ای رخ داده و او مرتکب این عمل شده، فقط همین». این را خانم فیروزی - مدیر کانون دختران - می‌گوید. راست هم می‌گوید. معصومه که به روایتی ۱۲ سالش است و به روایت دیگری ۱۵ سال، این‌قدر کوچک و معصوم است که آدم خیال می‌کند باید اشتباهی اینجا آمده باشد.

اما همین چهره معصوم حالا ۴ ماه است كه باردار است. پدر فرزندش را هم می‌شناسد؛ «پسر صابخونه‌مون!». طرف ۳۰ سالش بوده. خودش که می‌گوید خفت‌گیری بوده اما لابد چندان هم ناراضی نبوده که حالا اینجاست. حالا باید صبر کند تا بچه‌اش به دنیا بیاید و حالش خوب شود تا شلاقش را بخورد و آزاد شود.

میترا هم اول می‌گوید در طرح امنیت اجتماعی دستگیر شده، بعد میان حرف‌هایش معلوم می‌شود ولگردی هم می‌کرده و بعدتر لو می‌دهد که مادر شوهرش را هم با چاقو زده. تشخیص اینكه چه‌قدرش راست است و چه‌قدرش نیست، سخت است.

می‌گوید علیرضا نامی را دوست داشته اما پدرش او را در خانه با زنجیر بسته و به زور به مرد دیگری داده. حالا هم به خاطر او اینجاست و با همه بلاهایی که سرش آمده، هنوز دوستش دارد. می‌گوید: «بنویس، بنویس که میترا هنوز علیرضا رو دوست داره». مهسا هم هنوز پسری را دوست دارد و تنها مشکلش با کانون این است که نمی‌تواند او را ببیند. عجیب است؛ در حالی که همه‌شان معترفند که همه این بدبختی‌ها زیر سر پسرهای - به قول بچه‌های کانون- فلان فلان شده است اما انگار هنوز دلشان گیر است. دلیلش هم واضح است؛ اغلب این دخترها از خانواده‌های محروم - از نظر فرهنگی و اقتصادی - هستند و در نتیجه مادر و پدرهایشان مجبور به کارکردن بیش از حد بوده‌اند. با وجود این، مشکل این بچه‌ها بیش از آنکه کمبود مالی باشد، کمبود محبت و توجه در خانواده است. برای همین هم کافی است یک نفر (خصوصا یک پسر) به آنها بگوید دوستت دارم تا با سر دنبالش بروند. برای همین است که حالا میترا فقط 2 نفر را دوست دارد؛ خدا و علیرضا!

خودشان هم همین را می‌گویند؛ «مامان سر کار، بابا سر کار، پس بچه چی؟». این را ریحانه هم می‌گوید اما نظر شهلا چیز دیگری است؛ «به نظر من مامان و باباها باید به دخترهاشون آزادی بدن؛ بذارن بره سینما، بره باشگاه، بره بیرون؛ بره ببینه بیرون چه خبره که فکر نکنه بیرون طلاست». نظر میترا هم که معلوم است؛ «باید دخترها رو به زور شوهر ندن، بذارن خودشون انتخاب کنن». اما یاسمن باز هم با همه فرق دارد؛ «هر چی مامان و بابا می‌گن، آدم باید بگه چشم. والا، بهتره آدم کتک بخوره و صدقه سر ننه و باباش بده تا اینکه...».

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۹/۲۰ - ۱۲:۱۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)