اشک
1
بامداد
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنانکه ببینی
یا چیزی چنانکه بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
دستت را به من بد
رازت را به من بگو
قلبت را به من بده
حرفت را به من بگو
زیرا که دستهای تو با من آشناست
ای دیر رفته با تو سخن میگویم
به سان ابر که با دریا
به سان باران که با صحرا
به سان بنفشه که با گلها
سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت
برای همه ی لبها سخن گفته ام
و دستهای تو با دستهای من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک شهر
با تو خوانده ام
زیباترین سروده ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند