فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 41783


درباره من
فاطیما حسینیان (f-h-namaz )    

داستان شمع امید

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۲/۱۹ ساعت 16:29 بازدید کل: 258 بازدید امروز: 258
 

 

شمع امید

یکی بود یکی نبود.......چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صحبت آنها به گوش می رسید...
شمع اول گفت من شمع صلح و آرامش هستم، اما هیچ کس نمی تواند مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم . شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش گردید.
شمع دوم گفت : من شمع ایمان هستم.
برای بیشتر آدمها در زتدگی ضروری نیستم ، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم .سپس با وزش نسیم ملایمی ، شعله ایمان نیزخاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت : من شمع عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم .
انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند .آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند.
طولی نکشید که شعله عشق نیز خاموش شد.
ناگهان...
کودکی وارد اتاق شد، و سه شمع خاموش را دید . چرا شما خاموش شده اید؟ شما که می بایست تا آخر روشن می ماندید. و شروع به گریه کرد .
آنگاه شمع چهارم گفت : نگران نباش ، تا زمانی که شعله من روشن است ، می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.
من شمع امید هستم.
کودک با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
نور امید هرگز از زندگیتان خاموش مباد.
یادمان باشد که هر کدام از ما در قبال نیاز کودک درونمان برای حفظ آرامش، ایمان ، عشق و امید مسئولیم.
 
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۲/۱۹ - ۱۶:۳۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)