از زخم هایم چرک مینوشم
اینجا عفونت کرده تنهایی
یا میشمارم درد هایم را
یا میخورد غم با دلم چایی
در بسترم جز غم مهیا نیست
مهجوری سرباز در مرزم...
از یک متکا بوسه میگیرم
شبها به تختم عشق میورزم
آبستن یک درد نامشروع
از ارتباط تخت با بختم
یک ناگزیر تا ابد محکوم
در انتظارِ مرگ و جان سختم
دود از نهادم میزند بیرون
تا زندگیمان کام میگیرد
با اعتیادت زندگی هر روز
در گوشه ای از خانه میمیرد
بی تو بلوغ بغض هایم را
روی لحافی کهنه میبارم
یا بی جهت می خندم از گریه ...
حال و هوایی مختلف دارم
دیوانه بازی میکنم هر روز
با تیغ و دست و خون و بی حالی
از پرده بالا میرود گاهی
خونی که افتاده سرِ قالی
در آینه کابوس می بینم
از پنجره سر میبرم بیرون
دنبال یک جنبنده میگردم
دنبال یک انسان نا همگون
سطلی زباله با دوتا نان خور
ریشِ سفیدی داخل شمشاد
یک پرچم با اقتدار آنور
میرقصدم در انقلاب باد
پشت درختانِ ته کوچه
یک فاحشه در حال تن دادن
میپرورد در سر کسی دیگر
خامِ خیالِ بچه زن دادن
حس میکنم غمگین تر از قبلم
سر میبرم در لاک خود شاید
ترکم کند بی رحمی دنیا
وقتی که غصه اشک می زاید
می خواهمت مانند یکمعبود
میبازمت چون حاجت گمراه
راهی به آغوشت نمی یابم
طی میشود عمرم فقط در راه
مقصد اگر پایان راهم نیست
روزی در این بی راهه میمیرم
باید بفهمی مرده هم باشم
از بی سرانجام تو دلگیرم
#مهدی_جعفریان