دلُم تنگه دلُم تنگ
چرا دنیا به من داره سر جنگ
زمونه از من مسکین چه می خواد
که بر قلبم زکینه میزنه چنگ
خدا رنج و ستم اندازه داره
به دنیا درد و غم اندازه داره
شدم از غم دچار درد و منت
گناه من چه بود غیر محبت
سیه بختم خودم میدونم ای دل
که میمیرم به ناکامی به غربت
خدا رنج و ستم اندازه داره
به دنیا درد و غم اندازه داره
چرا غم ریشه جونم گرفته
چرا محنت گریبونم گرفته
خداوندا مگه من دل نداشتم
چه دردی نور چشمونم گرفته
خدا رنج و ستم اندازه داره
پاییز را میخوانم
تا شاید باران بیاید
تا باز بروید ٬ زنده شود
امان از این آفتاب بی دریغ
هیچ ابری در آسمان نیست
در زندان گریه اسیر مانده ام
ـ پاییز ـ
کجاست باران!
کجاست باران!