
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
اری خدا انسان پر از احساس
بی انکه خودم بخواهم اسیر این زندگیم کردی تا امدم خندیدن یاد بگیرم یتیمم کردی
سالهایی گذشت فهمیدم پدر برنمیگردد امدم بخندم باز احساسم لبریز شد
خدایــــــــــا
بدون اینکه بفهمم عشق چیه عشقش را در تمام وجودم پخش کردی تمام فکرو ذکرم شد او
خدایا انقدر که در قلب من محبت او را قرار دادی در قلب او فرار از من را قرار دادی
خدایــــــــــا
12 سال گذشت
10 سال را با امید اینکه بهش برسانیم سپری کردم
اری خدا بعد10 سال یه روز پاییزی این روزها بود بهم گفتی تو سرنوشت هم نیستین
خدایــــــــــا
چیکار کنم دو سال است تنها خوود میدانی چه ها میکشم به هر که میگویم دوستش دارم
میگویند دل بکن اون دیگر مال تو نیست حق نداری بهش فکر کنی ولی
خدایــــــــــا
تنها تو میدانی ممکن نیست
خدایــــــــــا
تو خود میدانی هر لحظه هر جای با بغض در ماتم نبود او هستم
کمکم کن خدا تو خود بگو چه کنم
خدایــــــــــا
انقدر که عشق او را در دلم انداختی عشق تو بود چه میشد
دوستان ترو خدا دعام کنین تکلیفمو با خودم بدونم حالم خیلی بده بد جوری به دعاتون محتاجم
خواهش میکنم دعام کنین