یادمان باشد که ....
یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود، خودش سایه ای ندارد.
یادمان باشد که : هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد، عفونت است.
یادمان باشد که : در حرکت همیشه افق های تازه هست.
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران تعریف کنم.
یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند.
یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند، یادمان باشد که که دلی نو بخریم.
یادمان باشد که : فرار؛ راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی.
یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند.
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند.
یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.
یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد، نه نگاه !
یادمان باشد
1. مرد را به عقلش نه به ثروتش
2. زن را به وفایش نه به جمالش
3. دوست را به محبتش نه به کلامش
4. عاشق را به صبرش نه به ادعایش
5. مال را به برکتش نه به مقدارش
6. خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
7. اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
8. غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
9. درس را به استادش نه به سختیش
10. دانشمند را به علمش نه به مدرکش
11. مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش
12. نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
13. شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
14. دل را به پاکیش نه به صاحبش
15. جسم را به سلامتش نه به لاغریش
16. سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
می شناسند
از امام صادق ـ علیه السلام ـ پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
فرمودند : بر چهار اصل:
1. دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد، پس آرام شدم؛
2. و دانستم که خدا مرا میبیند، پس حیا کردم؛
3. و دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد، پس تلاش کردم؛
4. و دانستم که پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم.
با زنی ازدواج کنید که اگر مرد می بود بهترین دوست شما می شد
بردون
منشأ هر کار بزرگی زن است ، زن کتابی است که جز به مهر و محبت خوانده نمی شود
لامارتین
چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند ، مهربانی اوست ، نه سیمای زیبایش
ویلیام شکسپیر
هر کجا مردی یافت شد که به مقامات عالیه رسیده یقیناً زنی پاکدامن او را همراهی کرده است
شیلر
هیچ چیز غرور مرد را مثل شادی زنش ارضاء نمی کند ، چون همیشه آنرا مربوط به خود میداند
جونسون
زن وقتیکه دوست بدارد ، غیر از محبوب خود چیزی را نمی بیند و هرچه عاطفه ، مهربانی و نوازش و فداکاری دارد تنها برای او به کار می برد .
آلفونس دوده
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
بـــار الها
تـــو نادیده می گیری
مــــن هم نادیده می گیرم
تـــو خطاهایـم را
مـــن عطاهایـت را.
انتهای شب، نگراني هايت را به خدا بسپار آسوده بخواب
خدا بیدار است...
گاهی برخی از برکات خداوند با شکستن تمامی شیشه ها وارد می گردند .
بخدا گفتم: " بیا جهان را قسمت کنیم، آسمون واسه من ابراش مال تو، دریا مال من موجش مال تو، ماه مال من خورشید مال تو ... ".
خدا خندید و گفت: " بندگی کن، همه دنیا مال تو ... من هم مال تو
در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
در "دلم" دلتنگی ام را...
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را...
در "لبخندم" غصه هایم را...
دل من...
چه خردساااااال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من...
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
ساااااااااااااا ااااااااده
عشق یعنی ذره ذره سوختن عشق یعنی همچوشمع افروختن
عشق یعنی مبتلاگشتن به دردعشق یعنی اشک یعنی آه سرد
عشق یعنی گریه های بیکسی عشق یعنی حسرت ودلواپسی
عشق یعنی رمزپنهان وجودعشق یعنی رخنه ای درتاروپود
عشق یعنی پای تاسراوشدن عشق یعنی یکدل ویکروشدن
عشق یعنی جانفشانی بهردوست عشق یعنی هرچه داری مال اوست
عشق یعنی گم شدن درتیرگی عشق یعنی بهت یعنی خیرگی
عشق یعنی داغ رسوای جنون عشق یعنی قلب تنهاغرق خون
عشق یعنی بی سبب رسواشدن عشق یعنی گم شدن تنهاشدن
عشق یعنی مرگ خودراخواستن مردن وازقبربرخاستن
عشق یعنی دوزخ سوزان زشت عشق یعنی راه پنهان بهشت
عشق یعنی ترس یعنی دلهره منتظرماندن کنارپنجره
عشق یعنی مرگ قلبی بیگناه عشق آن چشم است که میماند به راه
کاش می شد ،روزه سخت سکوت
را، به اغاز سخن، افطار کرد..
کاش می شد ،با پلی از غم گذشت
تا در انسوتر، ترا دیدار کرد...
کاش می شد ،جسم منحوس فراق
تا ابد ،صد مرتبه بر دار کرد...
کاش می شد ،قایقی از جنس کوه
ساخت،با موج قدر پیکار کرد...
کاش می شد ،رفت تا اوج فلک
این قفس،زنجیر را انکار کرد..
کاش می شد ،بین این نامحرمان
قاصدک را، محرم اسرار کرد...
کاش می شد ،نغمه ای شد در گلو
مثل بلبل ،بر لب منقار کرد...
کاش می شد ،لحظه ای پروانه وار
گرد شمعی ،بال و پر،ایثار کرد...
کاش می شد ،از میان لحظه ها
لحظه ای کوتاه را، بسیار کرد...
کاش می شد، با تمرکز،با دعا
روح و جسمی در کنار،احضار کرد..
کاش می شد، انعکاس جمله ای
را میان دره ای ،اصرار کرد...
کاش می شد ،از میان واژه ها
واژه ای را دائما تکرارکرد
اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!
اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!
… چه گناه کبیره ای…!
میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،
من هم مانند همه ام
راستی روسپی!
از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،
زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!
اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد
و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !
مگر هردواز یک تن نیست؟
مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است…
بفروش ! تنت را حراج کن…
من در دیارم کسانی را دیدم
که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی
نه از دین .
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،
جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،
غسل هم نکنم،
چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،
پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،
محرم هم تعطیل نکنم!
فاحشه دعایم کن
مادرم نماز می خواند و من آواز !
عقایدمان چقدر فرق دارد !
او خدای خودش را دارد منم خدای خودم را !
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده !
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است !
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند !
من خدا را در آسمان ها و درون خودم ! در قطره ای باران ، بغض هایی پر از اشک ، در شادی از ته دل ! در ثانیه به ثانیه زندگیم !
او جلوی خدایش سجده میکند !
ولی من در آغوش خدایم آرام میگیرم !
نمی دانم
خدای من واقعی تر است یا او !
دین من بهتر است یا او
تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر … تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم