مسلملنان مسلمانان فغان دارم از آن یاری
همان معشوق جباری، که شد از عشق من عاری
نه عاشق شد،نه فارق شد،نه سرگرم خلایق شد
به جان من چو سارق شد، به هر گفتار و رفتاری
چنان محرم بر این جان شد،به روحم همچو باران شد
ولی یکباره پنهان شد، عجب یاری و دلداری
قسم دادم براین قرآن، مکن اشکم چنین غلطان
شدم تن خسته از حرمان، کمر خم گشته از باری
منم مجنون این دوران، دوچشمم همچنان گریان
نه سردارم،نه یک سامان، نه دستی بر دف و تاری
تویی سلطان منم انسان، ببین روحم در این زندان
نشستم پای این پیمان، ولی گشتم چونان خاری
دودستم اینچنین لرزان، دوپایم خسته و ترسان
ندارد درد دل درمان، شدم همسان مرداری
نه دین دارم نه مر ایمان،منم مخروبه ی ویران
خدا…کو رحمت و غفران، سرم بالای آن داری
مرا یک روح سرگردان، درونم آتشی سوزان
چه گویم درد این عصیان، پناهم پک به سیگاری
مسلملنان مسلمانان فغان دارم از آن یاری
همان یاری که باعث شد، شوم سرگرم عیاری