دختری زیبا بود اسیرپدری عیاش که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!!!
دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد
حاکم دختررا نزد زاهد شهرامانت سپرد که در امان باشد...
اما جناب زاهد همان شب اول...!!!!!!!!!
نیمه شب دختر نیمه برهنه بسمت جنگل گریخت و4 پسرمست اورا اطراف کلبه خود یافتند پرسیدند این زمان بااین وضع اینجا چه میکنی؟؟؟؟؟؟؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش همه چیز را برایشان تعریف کرد
پسرها باکمی فکرومکس و دیدن دختر گفتن توبرو داخل ماهم میاییم...
دخترترسان ازاینکه تاصبح بااین4پسر مست چه میکند درکلبه خوابش گرفت...
صبح که بیدار شد دید بر زیروبرش 4پوستین برای حفظ سرما هست و 4پسر دربیرون از کلبه از سرما مرده اند!!!!!!!!!!!!!!!
بازگشت و بردرد دروازه دادزد که ازقضاروزی اگر حاکم این شهرشومخون صدشیخ به یک مست فداخواهم کرد وسط مکه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند؟؟؟؟؟؟؟؟