از راهروهای درونم پایین می روم
تا به اتاق هایی که سال هاست در تاریکی فرو رفته اند، سرک بکشم..
غبار عکس های قدیمی را در حافظه ام تکان دهم..
تا به یاد آرم که چگونه در کوچه ها می دویدم
و از آفتاب تابستان و غروب پاییز سرمست می شدم...
تا به یاد آرم آن روزهایی که دختری را معصومانه دوست می داشتم..
و تصور می کردم با او، در کلبه ای کوچک، جهان را فتح خواهیم کرد..
آری، می خواهم آنچه را که بخش اعظمی از جانم بوده است را
در انبارهای غبار گرفته حافظه ام به یاد آرم..
به راستی چه شد که در کوچه پس کوچه های زمان
سایه ام به آینده گریخت و ذاتم در گذشته ماند؟...