شب است...
وماه و ستاره ها روشن
میوه ها تر شده اند..
کوچه ها غمگینند....
عاشقان خسته...
دردل شب تنها...
چشمشان مانده به در...
و صدا در نفس شب پنهان....
چشم ها خیره به ماه ...
داغ هجران بر دل ...
و چون لاله ی نشکفته به دشت
همچنان منتظرند!
لبشان خشکیده ...
دلشان یخ بسته...
شمع ها سوخته و آب شده...
مرغ احساسشان آواره ی شهر...
درسکوت گیتار
تلخی آهی سرد
و یک قطره ی اشک
بی صدا یک فریاد
و تنی که لرزید...
آسمان هم لرزید!
آسمان ابری شد...
فرهاد عابدی