بر نهان خانه ی دلم نهالی در خاک درونش نهفته بود و رشد میکرد و سراسر آتشی بود که در عمق وجودم شعله میکشید تنم را میسوزانید و هر روز گداخته تر میشد و خاکسترم میکرد.
همه ی آتش وجودم سراسر نگاهی بود که در دلم میتپید. نواخت نگاهت همچون سیلی عظیم که نازکی دلم در برابرش تحمل نداشت و مرا غرق میکرد و مرا جایی میبرد که خود را نشناسم و بیگانه شوم با همه ی هستی. هر چقدر دست و پا زدم نتوانستم خود را از بند این موج های خشمگین سراسر محبت آزاد کنم اسیر نگاهی شدم با سیل پر از محبت، پر از راز و جام پر از ابدیت عشق که باید مینوشیدمش
جام را در نیمه شبی روشن تا قطره آخر سر کشیدم و در دل این شب های ابدی آرام گرفتم و با پرندگان پرواز کردم و آسمانها و کهکشانها را در نوردیدم.
فرهاد عابدی