|
فرهاد عابدی
(fard )
آلبوم:
تصاویر پروفایل
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
225 بازدید امروز: 222
توضیحات:
خداوند خدا مرا ندا داد که او را بدستم ده! چه فرمان شگفتی! من
گریستم. احساس کردم که نمیتوانم، کار دشواری بود ... در زیر فشار سنگین چنین محبتی چه میکشیدم! خدا همه محبت هایش را ـ که از همه کوهها سنگینتر است ـ بردل نازک جوان من نهاده بود! خم شدم. چه تلاشی میکردم که نلغزم، که بتوانم. در دستم گِل تو و در برابرم خداوند! برداشتم؛ سبک بودی و نرم، گلی به رنگ طلا. درونت را از صافی میدیدم. هسته ای سرخرنگ در آن میتپید و دو دانه گوهر که با موی موموزی به آن هسته پیوسته بود، برداشتم و ایستادم، تو در مُشت هایم و خدا در برابرم. گرمای تن مرا داشتی ... دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ببوسم، اما خدا مینگریست ... چنان لبخندش مهربان و پر از رحمت بود که یقین کرده بودم که تو را مهربان خواهد آفرید ... به هر دو دستهایم گِل تو را گرفته بودم و پیش میبردم، لحظه ای گذشت و لحظاتی ... سکوت شگفتی بود، فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند و گرد ما حلقه بسته بودند، داستان شگفتی بود، کار آفرینش لحظه هایی متوقف شده بود. هستی از جنبش باز ایستاد، همه کروبیان عالم گردن میکشیدند ... ناگهان خدا با لحنی که از محبت لبریزبود و پیدا بود که دلش برمن سوخته است گفت: پسرجان، پسرجان! او را خودت بساز! و من بقدری اشک ریختم که تو در دستهای من خیس شدی. داستان خلقت زن از اشکَ مرد
درج شده در تاریخ ۹۶/۱۱/۳۰ ساعت 13:12
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (1)
|