فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 5068


درباره من
ناشرهستم و از دوستاني که تمايل به چاپ نوشته‌ها يا ترجمه‌هاي خود دارند دعوت به همکاري مي کنم.

نشرچاپارفرزانگان

farhadi_sabet@yahoo.com




امیر فرهاد (farhad2000 )    

داستانک خدايي

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۹/۱۱ ساعت 19:21 بازدید کل: 487 بازدید امروز: 143
 

درد دل با خدا

گفتم خدایا از همه دلگیرم ،گفت حتی من؟

گفتم نگران روزیم:گفت آن با من!

گفتم خیلی تنهایم:گفت تنها تر از من؟

گفتم درون قلبم خالیست:گفت پُرش کن از عشق من!

گفتم دست نیاز دارم: گفت بگیر دست من؟

گفتم از تو خیلی دورم : گفت من از تو نه؟

گفتم آخر چگونه آرام گیرم :گفت با یاد من!

گفتم با این همه مشکل چه کنم :گفت توکل به من!

گفتم هیچ کس کنارم نمانده :گفت بجز من!

گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من: گفت چون من از تو هستم و تو از من!

 

بهترین و بدترین بنده خدا!!!! داستانی از موسی (ع)

 

 

روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود:
بار الها! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا امد:

صبح زود به درب ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده من است.
حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت.

پدری با فرزندش اولین نفری بودند که از درب شهر خارج شدند.

حضرت موسی (ع) پیش خود گفت:
بدبخت خبر ندارد بدترین خلق خداست!
حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ،

عرضه داشت که:
با الها!حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا امد:

اخر شب به درب ورودی شهر برو. اخرین نفری که وارد شهر شود او بهترین بنده من است.
هنگامی که شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت.
با تعجب دید که اخرین نفری که از درب شهر وارد گردید همان پدر با فرزندش می باشد.
حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت:
«بار الها!چگونه ممکن است که بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟
ندا امد:
یا موسی! این بنده صبح که می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود.
اما...
اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید:
بابا! بزرگتر از این کوهها چیست؟
پدر گفت:
زمین
فرزند پرسید:
بابا! بزرگتر از زمین چیست؟
پدر جواب داد:
اسمانها
فرزند پرسید:
بابا! بزرگتر از اسمانها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه میکرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:
فرزندم! گناهان پدرت است که از اسمانها نیز بزرگتر است...
فرزند پرسید:
بابا! بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود نتوانست دیدگان ابر الود خویش را کنترل نماید. به ناگاه بغضش ترکید و گفت:
دلبندم! بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه هست بزرگتر و عظیمتر است...!

 

نتیجه:

هر گاه بدانیم که نیروی عظیمی همچون نیروی لایتناهی خداوند پشت و پناه ماست،

پس دیگر نگرانی برای چیست؟

 تا وقتی خدا را داریم؛

نباید بگوییم مشکل بزرگ داریم، باید به مشکلات بگوییم خدای بزرگ داریم.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۹/۱۱ - ۱۹:۴۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)